سیاوش کسرایی: از این سوی با خزر (صدای شاعر)

سیاوش کسرایی از این سو با خزر

«من به «باکو» رفته بودم. آنجا رفتم کنار «خزر». سال‌های سال در ایران که بودم، وقتی به شمال می‌رفتم به آن‌طرف دریا نگاه می‌کردم که در مه فرو رفته بود یا در انتهای افق فرو می‌رفت؛ و همیشه فکر می‌کردم که در آن‌سوی خبرهاست، و من دورم، و حسرتی بر دلم بود. این‌بار در باکو از این‌طرف دریا را نگاه می‌کردم؛ و اسم این شعر من هست: از این‌سوی با خزر.» [توضیح سیاوش کسرایی پیش از خواندن شعر]

سیاوش کسرایی از این سوی با خزر

دریا! دوباره دیدمت، افسوس بی‌نفس
پوشانده چشمِ سبز
در زیر خار و خس
دامن‌کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس!

 دریا! دوباره دیدمت آرام و بی‌کلام
دلتنگ و تلخ‌کام
در جامهٔ کبود سراپا نگاه و بس

ابری‌ست چشم تو
ابری‌ست روی تو
تا ژرفنای خاطرِ تو ابری‌ست*
خورشید گوییا
در عمق آب‌های تو مدفون است
اما به هر دمی که چو سالی‌ست در گذر
من آفتابِ طالع
من ‌آسمانِ سبزِ تو را می‌کُنم هوس!

موجت کجاست تا به شکن‌های کاکُلش
عطری ز خاک و خانهٔ خود جستجو کُنم
موجت کجاست تا که پیامی به صدقِ دل
بر ساکنانِ ساحلِ دیگر
همراهِ او کُنم:
کاینجا غریب‌مانده پراکنده خاطری‌ست
دلبستهٔ شما و به امیدِ هیچکس!

دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادرِ منی، به محبت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسارِ من بشوی
دریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جای
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر برآوردم!
در تندخیزِ حادثه، فانوس برکشم
دستی به دادخواهیِ دل‌ها درآورم
دریا! ممان مرا و مخواهم چنین عبث!

در پشت سر مخاطره، در پیش رو هلاک
مرغِ هوا گرفته و پابستگی به خاک
بر اشتیاقِ جان
سدی ز پیش و پس!

باری
من موجِ رفته‌ام
اما تو، ای تپنده به خود، تازه کُن نفس
بشکف چو گردباد و گُلِ رستخیز باش
با صد هزار شاخهٔ فریاد سر برآر
مرغ بلندبال!
توفانِ در قفس!

باکو، اردیبهشت ۱۳۶۸
سیاوش کسرایی

* خانه‌ام ابری‌ست، نیمایوشیج

* * *
یادنامهٔ «سیاوش کسرایی» در سایت «راوی حکایت باقی»

* * *

error: Content is protected !!