رقص گیسو «دلکش»، آشفته‌حالی «بیژن جزنی»!

ترانه‌ها را بنا به اقتضا می‌شود در گروه‌های موضوعی مختلف هم دسته‌بندی کرد، که خب البته ما قصد آن را ـ دست‌کم حالا و در اینجا ـ نداریم. فقط به اشاره بگوییم و یاد کنیم از ترانه‌هایی که خود، جدا از شعر و آهنگ و صدای خواننده‌اش، با بعضی از حوادث تاریخی، در عصر نسلی که ما بوده باشیم گره خورده و دستمایۀ به‌یادآوری آن واقعۀ خاص برای شنوندۀ آن ترانه است.

مثلا یکی همین ترانۀ «مرا ببوس با صدای گلنراقی» که اگرچه در جایی معتبر و مستند چاپ نشده، ولی باور عموم در دوره‌ای از تاریخ معاصر مملکت ما بر این بوده که: سرهنگی عضو حزب توده، که بعد از افشای سازمان و شاخۀ نظامی این حزب در ارتش، به اعدام محکوم شده، قبل از انتقال او برای اجرای حکم تیرباران و در آخرین دیدار خویش با دخترش، این ترانه را برای او خوانده. [+]

و همچنین خوانندۀ بعضی از ترانه‌ها که با افراد و شخصیت‌های سیاسی ـ نظامی و صاحب قدرت در حکومت وقت نشست و برخاست داشته‌اند و بعضی از ترانه‌ها که به‌مناسبتی خاص، و یا دستوری اکید سروده و اجرا شده.

نمونه‌اش ترانۀ «نیلوفر» با صدای پوران که گویا نام دختر «تیمور بختیار»، پایه‌گذار سازمان اطلاعات و امنیت در ایران بوده و حسب‌الامر جناب تیمسار می‌بایستی که رادیو تهران این ترانه را سه بار در روز پخش می‌کرده و خواننده‌اش هم گرچه نخواسته، ولی بناچار، به‌همراهی و همنشینی ایشان مفتخر می‌شده! ترانه‌های مثل «رسول رستاخیر» با صدای «داریوش» هم از زمرۀ همین از بالا دستور فرموده‌هایی است که می‌دانید.

اما دسته‌ای دیگر از ترانه‌ها وجود دارد که یا در مقطعی خاص از حیات سیاسی ـ اجتماعی جامعه مورد استفاده قرار گرفته، و یا فردی خاص و شناخته شده، به آن ترانه تعلق خاطری داشته یا دارد.

نمونۀ آن‌،حکایت دلدادگی و پیوند عاطفی «بیژن جزنی» با همسرش است که با ترانه‌ای از خوانده‌های «دلکش» خوانندۀ معروف آن روزها عجین شده و گره خورده بود و ماجرای آن، در کتاب یادمانی که برای «بیژن جزنی» به‌چاپ رسیده، منتشر شده است.

بیژن جزنی و میهن قریشی

در بهار سال ۱۳۷۸ به‌کوشش کانون گردآوری و نشر آثار بیژن جزنی، و همچنین توسط انتشارات خاوران در فرانسه، مجموعۀ مقالاتی در بارۀ زندگی و آثار بیژن جزنی در ۴۴۲ صفحه به‌چاپ رسید. در بخش نخست کتاب، و در فصل زندگی‌نامۀ بیژن جزنی، در مطلبی با عنوان: «بیژن، معشوق، رفیق و همسر» به‌قلم «میهن قریشی» یار و همراه همیشۀ زندگی او، و در شرح چگونگی آشنایی آن دو می‌خوانیم که: در سال‌های ۱۳۳۰ در دورۀ نخست‌وزیری دکتر محمد مصدق، مجتمعی مرکب از چهارصد خانۀ مسکونی، در محلی پایین‌تر از میدان ژالۀ امروز، ساخته می‌شود که به چهارصد دستگاه معروف بود. از خانه‌ها، از طرف دولت به کارمندان پر اولاد و کم درآمد داده می‌شد. در این تقسیم و واگذاری، خانه‌های دو خانوادۀ «قریشی» و «جزنی»، روبروی هم واقع می‌شود.

«میهن قریشی»، در بخشی از خاطرات نوجوانی و همسایه بودن‌شان با هم می‌نویسد:

«. . . تازه تصدیق ششم ابتدایی‌ام را گرفته بودم. الفبای انگلیسی می‌خواندم و خودم را برای سال اول دبیرستان آماده می‌کردم. [بیژن] می‌آمد و کمی بازی می‌کردیم و بعد می‌گفت: بخوان! می‌گفتم: چه بخوانم؟ می‌گفت: معلوم است دیگر، از دلکش بخوان. و من می‌خواندم و گاهی که حوصلۀ خواندن نداشتم و جواب منفی می‌دادم، می‌گفت: خوب، پس من برمی‌گردم خانه. و آن‌وقت من می‌گفتم: نه، نرو. می‌خوانم. و او می‌ماند و من برایش می‌خواندم. [. . .] وقتی از من می‌خواست شعری از دلکش بخوانم، مکنونات قلبم را از طریق ترانه‌ای ابراز می‌کردم. بعضی وقت‌ها هم او مداد و کاغذی برمی‌داشت و تصویرهایی به‌سبک نقاشی‌های باباطاهر می‌کشید و نیم‌مصرع از یک بیت را زیرش می‌نوشت و چند تا نقطه می‌گذاشت: هر آن دلبر که چشم مست داره. . .»

در آن دوران، دلکش و مرضیه دو خوانندۀ محبوب مردم بودند و بیژن علاقۀ خاصی به صدای دلکش داشت و اغلب از من می‌خواست ترانه‌های او را بخوانم.

در این زمینه خاطره زیبایی از او دارم: هر وقت قرار بود برایش بخوانم. می‌گفتم: می‌خوانم به شرط آن‌که نگاهم نکنی. و او قول می‌داد. اما به قولش عمل نمی‌کرد. تا این‌که یک‌روز همین‌که شرط خودم را بازگفتم، او گفت: اصلا برای محکم‌کاری، تو پشت سر من بنشین و بخوان. منهم قبول کردم و او روی یک صندلی جلوی من قرار گرفت و من پشت سرش نشستم و شروع به خواندن کردم.

او ترانه‌های «آشفته‌حالی» و «رقص گیسو» را بیش از بقیه دوست داشت. و منهم همان‌ها را خواندم. وقتی خواندن را به‌پایان رساندم و به‌جلو خم شدم، دیدم که او آینه‌ای در دست دارد و در تمام مدت از توی آینه مرا نگاه کرده است. . . [صفحۀ ۲۵ و ۲۶].

و البته یادمان باشد که زمان این خاطره، سال ۱۳۳۰ است و بیژن جزنی در این سال نوجوانی ۱۴ – ۱۳ ساله است. در ادامۀ خاطرات میهن قریشی می‌خوانیم که چطور پس از طی این دورۀ همسایه بودن و آشنایی، با بیژن جزنی، با هم ازدواج می‌کنند و در کنار زندگی مشترکی که دارند، به فعالیت‌های سیاسی هم می‌پردازند. او در پانویس یادنامه‌ای که نوشته، یک‌بار دیگر این خاطره را به‌یاد می‌آورد:

«. . . در سال ۱۳۴۷ که بیژن در زندان قصر بود، یک‌روز هنگام ملاقات به‌من گفت که: روز قبل، ترانۀ رقص گیسو دلکش را از رادیوی زندان شنیده. و باز چندی بعد، در ملاقاتش با من، با خوشحالی خبر شنیدن «آشفته‌حالی» دلکش را داد. وقتی این خبرها را به‌من می‌داد، هیجان یادآوری خاطرات گذشته را در چهره‌اش می‌دیدم. . .» [صفحۀ ۸۲].

* * *

آشفته‌حالی

اینهمه آشفته حالی
اینهمه نازک خیالی
ای به‌ دوش افکنده گیسو
از تو دارم
از تو دارم

این غرورِ عشق و مستی
خنده بر غوغای هستی
ای سیاه چشم سیه مو
از تو دارم
از تو دارم

این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی کآشنا کردی به عشق این مبتلا را

من که این حاشا نکردم
از غمت پروا نکردم
دین من، دنیای من
از عشقِ جاویدانِ تو رونق گرفته
سوز من، سودای من
از نورِ بی‌پایانِ تو رونق گرفته

من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا
می‌شناسم
من خود شیوه‌ی نگه چشم مست تو را
می‌شناسم

دیگر ای برگشته‌مژگان
از نگاهم رو مگردان
دین من دنیای من
از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من
از نور بی‌پایان تو رونق گرفته
. . .

* * *

رقص گیسو

من به دوش یار، زیب و زیورم، بر سر نگار، تاج گوهرم
از گلِ بهار تازه‌روترم، همره نسیم جامه می‌درم

در راه تو فکنم دام دلبری، فکنم دام دلبری

جان تو بسته شد به کمند تار من، شام تار من
رفته هر سو تاب هر مو، من پریشان هستم
از غم آزاد سرخوش و شاد، بی‌جام می مستم

در راه تو فکنم دام دلبری، فکنم دام دلبری

من هستم گیسوی سیاه، کردم عمر تو تباه
دل بستی برجنبش من، دادی بر گردش من
متاع جان، طاقت و توان

در راه تو فکنم دام دلبری، فکنم دام دلبری

* * *

error: Content is protected !!