حکایت مردی که «نه» میگفت
سیاوش کسرایی
(صدای شاعر)
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن:
ـ نام میخواهی؟ ـ نه.
ـ کام میجویی؟ ـ نه.
ـ تو نمیخواهی یک تاج طلا بر سر؟ ـ نه.
ـ تو نمیخواهی از سیمْ قبا در بر؟ ـ نه.
ـ مذهب ما را میدانی؟ ـ نه.
ـ خط ما میخوانی آیا؟ ـ نه.
نه، به هر بانگ که برپا میشد.
نه، به هر سر که فرو میآمد.
نه، به هر جام که بالا میرفت.
نه، به هر نکته که تحسین میشد.
نه به هر سکه که رایج میگشت.
روزی آیینه به دستش دادند.
ـ میشناسی او را؟
ـ آه! آری، خود اوست
میشناسم او را.
گفته شد دیوانهست.
سنگسارش کردند.
از مجموعه «خانگی»
* * *
بازگشت به یادنامهٔ «سیاوش کسرائی»
* * *