احمد شاملو: چیدن سپیده‌دم (مارگوت بیکل)

احمد شاملو چیدن سپیده دم

«چیدن سپیده‌دم»
سروده‌هایی از: مارگوت بیکل
ترجمه و صدای: احمد شاملو
موسیقی: بابک بیات
نوازنده پیانو: آندره آرزومانیان

 

احمد شاملو چیدن سپیده دم

( ۱ )

میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند.
چیزی نادر به زندگی آغاز می‌کند؛
با شادی و اندکی درد.

روزانه به گونه‌ای نمایان برمی‌بالد؛
بدان ماند که نادرۀ نخستن است،
و نادرۀ آخرین.

( ۲ )

تنها آن‌که بزرگ‌ترین جا را
به خود اختصاص نمی‌دهد
از شادی لبخند بهره می‌تواند داشت.

آن‌که جای کافی برای دیگران دارد؛
صمیمانه‌تر می‌تواند
با دیگران بخندد؛
با دیگران بگرید.

( ۳ )

چه مدت لازم بوده است
تا کلمۀ عفو
بر زبان جاری شود؟
تا حرکتی اعتماد انگیز
انجام گیرد؟

بیا تا جبران محبت‌های ناکرده کنیم.
بیا آغاز کنیم.

فرصتی گران را به دشمن‌خویی
از کف داده‌ایم؛
و کسی نمی‌داند چقدر فرصت باقی است
تا جبران گذشته کنیم.

دستم را بگیر!

( ۴ )

روزت را در یاب!
با آن مُدرا کُن!
این روز از آنِ توست؛
بیست و چهار ساعتِ کامل،
به قدر کفایت فرصت هست
تا روزی بزرگ شود.

نگذار
هم در پگاه
فرو پژمرد.

( ۵ )

نان پُختن!
نان شکستن!
نان قسمت کردن!
نان بودن!

( ۶ )

ساده است نوازش سگی ولگرد.
شاهدِ آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که: «سگ من نبود.»

ساده است ستایش گلی،
چیدنش،
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.

ساده است بهره‌جویی از انسانی؛
دوست داشتنش بی‌احساس عشقی؛
او را به خود وانهادن
و گفتن که: «دیگر نمی‌شناسمش.»

ساده است لغزش‌های خود را شناختن؛
با دیگران زیستن به حسابِ ایشان
و گفتن که: «من اینچنین‌ا‌م.»

ساده است که چگونه می‌زییم.
باری،
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.

( ۷ )

درخت هر چه سالخورده‌تر باشد،
سترگ‌تر است و پر ارزش‌تر.

ریشه‌اش هرچه عمیق‌تر،
پا در جاتر در برابر توفان.

شاخسارش هرچه انبوه‌تر،
پناهش امن‌تر.

تنه‌اش هرچه به نیروتر،
تکیه‌گاهی اطمینان‌بخش‌تر.

تاجش هرچه برتر،
سایه‌اش دعوت‌کننده‌تر.

هر حلقه‌اش نشان نمایانی‌ست
از روزگاری که پس پشت نهاده؛
همچون چینی،
بر چهره‌یی.

( ۸ )

اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پا در گریز؛
اندک آرامشی در فاصله روزها؛
تا دیروز شکل گرفته
به فراموشی سپرده نشود؛
و فردا،
به هیات امروز فراز آید.

( ۹ )

زندگی به امواج دریا ماننده است؛
چیزی به ساحل می‌بَرد و
چیزی دیگر می‌شوید.
چون به سرکشی افتد،
انبوه ماسه‌ها را با خود می‌برد.
اما تواند بود
که تخته پاره‌یی نیز با خود به ساحل آرد؛
تا کسی بام کلبه‌اش را
بدان بپوشاند.

( ۱۰ )

در راه جُلجُتا،
در راه گانوسا،
در تمامی راهها سنگ‌هایی افتاده است؛
پاره‌سنگ‌هایی، تکه‌های تیزی، ریگی؛
برای پرتاب کردن،
یا بر آن فرو غلتیدن.

در راه جُلجُتا،
در راه گانوسا،
در تمامی راهها سنگ‌هایی افتاده است؛
که وا می‌داردمان که آهسته گام برداریم؛
بایستیم؛
به افتادگان یاری دهیم؛
تا چون ما باز ایستادن را بیاموزند.

در راه جُلجُتا،
در راه گانوسا،
در تمامی راهها
ـ به هر گام ـ
سنگ‌هایی افتاده است.

( ۱۱ )

همچون پرنده که با شکوه به پرواز در می‌آید؛
بال می‌گشاید و پرواز کنان می‌گذرد؛
می‌چرخد و آرام بر هوا می‌لغزد؛
آدمی را نیز هوای پرواز در سر است؛
تا دور شود؛
راهش را بیابد؛
و در آرامش به حستجو پردازد.

همچون پرنده که بر زمین می‌نشیند؛
بال جمع می‌کند؛
دانه برمی‌چیند؛
به تور صیاد و دام خطر می‌افتد؛
آدمی نیز بازمی‌گردد،
ـ آماده ـ
تا خود را به زندگی، و تقدیر خویش سپارد.

( ۱۲ )

گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو؛
تا بدان‌جا برمت که می‌خواهی.

زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری.

زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛
به هر اندازه‌یی که ناآرام باشی؛
یا دریای زندگی‌ات متلاطم باشد؛
دریایی که در آن می‌رانی.

( ۱۳ )

پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،
پیش از آن‌که پرده فرو افتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زندگی کنم.
برآنم که عشق بورزم.

برآنم که، باشم.
در این جهان ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پُر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند،
کسانی که نیازمند ایشانم،
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم؛
شگفتی کنم؛
باز شناسم؛
که‌ام؟
که می‌توانم باشم،
که می‌خواهم باشم،
تا روزها بی‌ثمر نماند،
ساعت‌ها جان یابد،
لحظه‌ها گران‌بار شود،
هنگامی که می‌خندم،
هنگامی که می‌گریم،
هنگامی که لب فرو می‌بندم،
در سفرم به سوی تو،
به سوی خود،
به سوی خدا،
که راهی‌ست ناشناخته
پُر خار، ناهموار،
راهی که ـ باری ـ
در آن گام می‌گذارم،
که قدم نهاده‌ام،
و سر بازگشت ندارم.
بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،
بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،
بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.

اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.
اکنون می‌توانم به راه افتم.
آکنون می‌توانم بگویم که:
«زندگی کرده‌ام.»

( ۱۴ )

تسلیم شدن به زندگی، به خویشتن؛
تسلیم شدن به توفان‌ها، به زندان‌ها؛
دست یافتن به شجاعت، به اعتماد؛
دست یافتن به شادی و
آزادی.

( ۱۵ )

در راه دیروز به فردا زیر درختی فرود می‌آیم؛
بر سایه‌اش
برای لحظه‌ای کوتاه از زندگی‌ام؛
اندیشه‌کنان به راهِ خویش،
اندیشه‌کنان به مقصدِ خویش،
اندیشه‌کنان به راهی که پس پَشت نهادم،
اندیشه‌کنان به تمامی آنچه در حاشیۀ راه رُسته است،
آنچه شایستۀ تحسین است؛
نه بایستۀ تاراج شدن،
آنچه شایستۀ عشق ورزیدن است؛
نه بایستۀ کج‌اندیشی،
آنچه شایستۀ به جای ماندن در خاطره است؛
نه بایستۀ به سرقت بُردن.

در راه دیروز به فردا
زیر درخت زندگی‌ام فرود می‌آیم؛
در سایه‌اش،
برای لحظه‌ای از فرصتم.

( ۱۶ )

از جنگ بی‌شکوه
احساسی اندک دارم ؛
اما آنچه به تمامی در می‌یابم
عشقی‌ست که آرزوی همگان است.

از کشمکش‌های دایمی
احساسی اندک دارم؛
اما آنچه به تمامی در می‌یابم
آرزوی با هم بودن است.

از جنگ، برای آنکه فقط جانی به در بَرم
احساسی اندک دارم؛
اما آنچه به تمامی دریافته‌ام
چیزی‌ست که در این بازی نهفته

( ۱۷ )

شگفت‌انگیزی زندگی
با آگاهی به ناپایداری‌اش،
در جراتِ «تو شدن»،
در شجاعتِ «من شدن»،
در شهامتِ «شادی شدن»،
در «روح شوخی»،
در «شادی بی‌پایان خنده»،
در «قدرت تحمل درد»
نهفته است.

( ۱۸ )

ابرهای خزانی، در ذهن و روح من!
ابرهای خزانی سنگین و پر سایه!
خاطر، در آرامش است.

اندیشۀ آدمیان را باز نتوان خواند،
و مقاصد آدمیان را به چشم نتوان دید.

قلب‌ها به خوابی خوش فرو شده است
به امید پراکندن ابرها.

ابرهای خزانی، در ذهن و روح من.

( ۱۹ )

آن‌گاه که قیود و پیش داوری‌ها
یکسره از پهنۀ زمین روفته باشد؛
تنها در صراحت بی‌قید و شرط
در خلئی آزاد کننده و پایدار،
برای زندگی تازه،
برای روحی تازه،
فضایی میسر است.

( ۲۰ )

می‌توانم نگه دارم دستی دیگر را؛
چرا که کسی دست مرا گرفته است،
به زندگی پیوندم داده است.

( ۲۱ )

گرفتار، وحشت زده، مبهوت!
از شعبدۀ زیستن،
به چشم دیدن،
به گوش شنیدن،
به دست سودن،
به بینی بوئیدن،
به زبان چشیدن،
به قصد دریافت آن که زندگی چیست؛
چه می‌تواند باشد؟
گرفتار، وحشت‌زده، مبهوت

( ۲۲ )

موطن آدمی را بر هیچ نقشه‌ای نشانی نیست.
موطن آدمی تنها در قلب کسانی‌ست که
دوستش می‌دارند.

( ۲۳ )

ره‌آوردهای خاص زندگی
همیشه در سکوت پیشکش می‌شوند:
دوستی و عشق،
میلاد و مرگ،
شادی و درد،
گل و طلوع خورشید،
و سکوت،
به مثابه فضای ژرف فرزانگی.

( ۲۴ )

واپسین شعاع آفتاب شامگاهی
نشان‌دهنده راهی‌ست
که خواهان در نوشتن آنم.

ابرهایی که با وزش باد در حرکت است
نشان‌دهنده راهی‌ست
که خواهان در نوشتن آنم.

خش‌خش برگ‌ها زیر قدم هایم می‌گویند:
«بگذار تا فرو افتی!
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.»

( ۲۵ )

گاه آرزو می‌کنم:
ایکاش برای تو پرتو آفتاب باشم،
تا دست‌هایت را گرم کند؛
اشک‌هایت را بخشکاند؛
و خنده را به لبانت باز آرد.
پرتو خورشیدی که
اعماق تاریک وجودت را روشن کند؛
روزت را غرقۀ نور کند؛
یخ پیرامونت را آب کند.

( ۲۶ )

فسرده در دل بهاری گرم،
در محیطی یخ‌زده،
کلماتی خالی از عشق،
نوازشی سرد.

فسرده در دل تابستانی داغ،
در تکراری غم‌انگیز،
بی‌علاقگی، دلسردی مرگ زا.

فسرده در دل پاییزی دلپذیر،
در بی‌توجهی، نگاهی مشکوک، نومیدی.

آب‌شده در دل زمستانی یخ‌زده،
در دستی گرم،
در نگاهی مهرآمیز،
در حرارت نفسی داغ.

( ۲۷ )

حقیقت‌گرا نیز گاه به رویا گرفتار می‌آید،
رویای حیاتی دیگر،
حیاتی صلح‌آمیزتر،
حیاتی که سرِ آغاز شدن دارد؛
حیاتی دیگرگون شده،
و رویاهایی به مثابه حقیقت؛
و قطراتی که سنگ را تواند سُفت.

و حقیقت‌گرا دیگر باره
به واقعیت باز می‌آید به هشیواری
تا رویاش را بشناسد
تا بتواند همچنان
مسافر نیکبخت رویاها باشد.

( ۲۸ )

 می‌باید خود را از اوهام برهانیم؛
گر بر آن سریم که همه چیزی را دریابیم.
می‌باید ایمان داشت ـ که به‌هنگام ـ
تنها از نیروی فرزانگی خویش
مدد باید جُست.

( ۲۹ )

به بخت اگر باور داشته باشیم
هم امروز
یا هم امشب
آرامش فرا می‌رسد؛
تو را،
و مرا.

از این دم اگر لذت بریم
زندگی‌مان در دست‌های ماست
و ما تنها
بار مسئولیت‌مان را
بر دوش می‌کشیم.

به بخت اگر باور داشته باشیم،
نه فقط امروز و
نه فقط امشب؛
آرامش فرا می‌رسد
تو را و مرا.

( ۳۰ )

تپه‌های پوشیده از برف،
درختان پوشیده از برف،
راههای پوشیده از برف،
آن‌که بر برف‌ها قدم نهد
رد پایی بر جای می‌گذارد
که آدمی را به تعقیب خویش
ترغیب می‌کند.

تپه‌های پوشیده از برف،
درختان پوشیده از برف،
راههای پوشیده از برف،
و همیشه در جایی
نشانی از زندگی.

( ۳۱ )

اندیشه مکن که شانه‌هایت سنگین شوند.
اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی.
در شگفت می‌مانی از نیروی خویش؛
در شگفت می‌مانی که به‌رغم ضعف خویش،
چه مایه توانایی!

( ۳۲ )

طوفان که فرو نشست،
ابرهای پر غریو که پراکند

و نخستین پرتو خورشید که باز تابید بر زمین
که هنوز از باران خیس است،
همه چیز بوی زندگی می‌گیرد.

 از پس آغازی و رشدی دوباره
هر علف و هر بوته تنفس آغاز می‌کند؛
هوا تازه و پاکیزه می‌شود،
شاخه‌های درختان سر برمی‌آورد،
گیسوان ژولیده دوباره آراسته می‌شود
و آرامش دوباره باز می‌گردد.
همان آرامش پیش از توفان
که همانندی ندارد در هیچ چیز.

( ۳۳ )

عشق، عشق می‌آفریند؛
عشق، زندگی می‌بخشد؛
زندگی، رنج به همراه دارد؛
رنج، دل‌شوره می‌آفریند؛
دل‌شوره، جرات می‌بخشد؛
جرات، اعتماد به همراه دارد؛
اعتماد، امید می‌آفریند؛
امید، زندگی می‌بخشد؛
زندگی، عشق می‌آفریند؛
عشق، عشق می‌آفریند.

( ۳۴ )

در می‌رسد آن‌روز
که رود به سوی بلندی جریان یابد؛
تکه‌های برف در هوا معلق ماند؛
کودکان رو به بلوغ و بالغان رو به کودکی بربالند؛
حتا زمین مسیری معکوس در پیش گیرد؛
باد، همه چیزی را با خود ببرد؛
زمین، در خود به چرخش آید؛
و هوشیاران را
همه چیزی به وحشت افکند.
اگر کسی بار دیگر بذر افشاند،
انسانیت می‌تواند دگرباره
به اوج شکوفایی رسد.

* * *
آثار «احمد شاملو» در سایت «راوی حکایت باقی»

* * *

error: Content is protected !!