چهره‌ای دیگر از «فروغ» بی‌نقاب

از گذشته و زندگی فروغ فرخزاد بسیار نوشته‌اند. «اسیر»ی که به «عصیان» خود را از پس «دیوار» بیرون و «تولدی دیگر» یافت. فروغ اما جز آنچه که همگان در باره‌‌ی او می‌دانیم چهره‌های کمتر دیده‌شده‌ی دیگری هم داشته که آن را در خاطرات به یاد مانده از او می‌توان دید. فروغ در مقام انسانی دردآشنا و همدلی‌هایی به شیوه‌ی خودش.

ناصر شاهین‌پر در کتاب خاطرات خود از سالهای دوستی و نشست و برخاست با شاعران و نویسندگان معاصر ایران در مورد فروغ فرخزاد می‌نویسد: «او بی‌نقاب راه می‌رفت و بی‌نقاب زندگی ‌کرد.» فروغ اما چهره‌های دیگری هم داشته که آن را در همین خاطراتی که از او در یادها مانده می‌توان دید. از جمله همین خاطره‌ای که ناصر شاهین‌پر از او نوشته است.

* * *

روزهایی که در تئاتر آناهیتا تمریمن می‌کردیم، اسکوئی‌ها در حال اجرای نمایشنامه‌ی «روباه‌ها» بودند. بعد از تمرین من و فروغ [فرخزاد] که دوستی‌مان حسابی گل انداخته بود، به کافه‌های مردانه مثل سلمان و خاچیک می‌رفتیم. و آخر شب‌ها هم او مرا به منزل می‌رساند.

در این شب‌گردی‌ها بود که چهره واقعی فروغ را دیدم و شناختم. انسان‌ترین و صادق‌ترین چهره‌ای که در عمرم دیدم. و سالهای بعد قضاوتم در باره‌ی او این بود که فروغ تنها فرد ایرانی بود که بی‌نقاب راه می‌رفت و بی‌نقاب زندگی کرد.

ـ تو می‌دونی زن‌های فاحشه پاتوق‌شون کجاست؟
ـ آره. پشت دیوار سفارت انگیس، سر چهار راه نادری.
در حال رانندگی به طرف خیابان نادری پرسید: «می‌دونی نرخشون چنده؟»
ـ به نظرم بیست تومن باشه.
سر چهار راه نادری ترمز کرد و زنی چادری را در پیاده‌رو نشان داد و گفت:
ـ فکر می‌کنی خودشه؟
ـ پس چی. براچی اونجا ایستاده.
از کیفش دو تا بیست تومانی بیرون آورد و گفت:
ـ بهش بده بگو برا امشب بره استراحت کنه.

آن شب به دو سه نفر به این ترتیب پول دادیم. این کار هر ماه اول برج تکرار شد. من هم در این سرمایه‌گذاری با او شریک شدم. دو نفری دویست تومان خرج این کار می‌کردیم. آن ایام در استودیوی گلستان مشغول به کار شده بود. به قول خودش دست و بالش باز بود.

* * *

هر روز از تو در توهای شخصیت فروغ،‌لایه‌ی جدیدی کشف می‌شد. یک بار هم به اداره تلفن کرد و خواست بعد از کار سری به خانه‌اش بزنم. به خانه‌اش که رسیدیم. لباس مرتب پوشیده بود. انگار که قصد خروج از خانه را داشته باشد تا مرا دید گفت: بریم.
ـ کجا!؟
ـ امروز اول برجه.
با هم به پشت سفارت انگلیس رفتیم. باز چندین بیست‌تومانی به زن‌های چادری ایستاده در پیاده‌رو پرداخت شد و خیالمان راحت. او برای انجام این کار به یک مرد احتیاج داشت. زیرا اولین بار که خودش خواسته بود به زنی پول بدهد. زن بنای فحاشی را گذاشته و پول را نگرفته بود.

برگرفته از کتاب: دریچه‌ای رو به دیروز دیروز (ضد خاطرات)  نوشته‌ی ناصر شاهین‌پر، انتشارات: ناشر کتاب [آمریکا]، صفحه‌ی ۴۳۵ تا  ۴۴۰
[نسخه‌ی پی‌دی‌اف مطلب را در اینجا بخوانید]

* * *

error: Content is protected !!