گریم تمام شد و هنرپیشه آماده رفتن به صحنه بود که خبر مرگ کودکش را شنید. تماشاگران بیتابی میکردند. وقت بهسرعت میگذشت. چارهای نبود، تصمیم گرفت جلوی پرده ظاهر شود و ماجرا را برای مردم بازگو کند. او هنرپیشه کمدی بود!
در فضا پیچید فریاد نشاط و شادمانی
خندهها رقصید در تالار.
بانگهای آفرین، با کفزدنها
صحنه را لرزاند.
تودۀ انبوه جمعیت ز شوقِ دیدنِ او
موجی از احساس شد،
احساس گرم و آتشین.
ـ «میپذیرم، میپذیرم اینهمه احساس را
با تمامِ قلب
اما، کودک من مُرد!
خواهش میکنم امشب. . . »
سالن از جا کنده شد.
فریادِ تحسین یکصدا برخاست از هر سو:
«آفرین،
بازیگرِ خوبیست،
استادِ هنرمندیست،
مضمونِ غمآلودش
به دلها نشئه میبخشد،
اشکهایش خنده میآرد. . . »
ـ «دوستان باور کنید، این حرف
بازی نیست.
کودکِ من مُرد!
میخواهم برای بار آخر
جسمِ بیجان عزیزم را ببینم،
بوسه بر رویش زنم!
باور کنید این حرف، بازی نیست.
من تمام آرزوی زندگی را،
درون غنچۀ لبهای او میکاشتم،
در خندهاش مییافتم.
با دستهای کوچک او،
با نوازشهای گرم و سادهاش
خستگیها، از تنِ من دور میشد.
امشب،
آن سرچشمۀ امیدهایم
خشک شد، پژمُرده شد.
باور کنید این حرف، بازی نیست،
بازی نیست. . . »
خندهای یکریز بر سالن مُسلط شد.
صندلیها جابجا گردید.
این تکجملهها در گوش میآمد که:
«بازی را نگر!
سحر است، افسون است، بازی نیست.
باید او را غرق در گُل کرد.
شوری در نهان دارد.
زبانش، آتش افروز است،
گرمی میدهد، جان میدهد. . . »
دل درون سینه تنگی کرد.
مغزش داغ شد.
دیوانه شد.
یاد آهنگی که ناقص ماند،
گُلزاری که پرپر شد،
نهالِ نورسی کز بوستان گُم شد،
یاد فرزندش،
گُلش، آوازهایش،
نغمۀ امیدبخشِ زندگانیآورش،
آتشی افکند بر جانش.
ـ «پس چرا باور نمیدارند اینها. . . ؟
پس چرا . . . ؟ »
بغض او ترکید،
اشک با رنگِ گریم آغشته شد،
رنگها درهم دوید.
نقش دردی بر جبین او نشست،
دیدگان را بست
از پا تا به سر لرزید. . .
دسته گُلها صحنه را پوشاند.
عطرِ یاسمن با برق شادیها،
سرود خندهها،
آمیخت درهم.
چنگ میزد در میان شاخهها،
فریاد میزد:
ـ «نوگُلِ من مُرد، بازی نیست،
بازی نیست . . . »
محمد عاصمی
* * *