خیلی وقت پیش نبود که تب «مینیمالیسم» دامن داستاننویسی معاصر را گرفته بود. همین دیروز بود انگار. این خیلی بسیار کوتاهنویسی! را داستانهای «کف دستی» هم میگفتند.
حتی خاطرتان باشد یا نه، مسابقهای هم برگزار شد که گویا شرط شرکت در آن، نوشتن داستانی با حداکثر سی و دو کلمه بود. در مراسم اعلام نام برندگان هم انگار کسانی از اهل نقد و قلم، اندر باب این موضوع صحبتهایی هم کردند.
بنده گرچه راوی حکایت باقی هستم ولی از شما چه پنهان چندان از قضایا و چند و چون این نوع قصهها سر در نیاورده و نمیآورم.
گویا قرار مینیمالنویسی بر این است که بهمصداق این ضربالمثل «ز تعارف کم کن و بر مبلغ افزای»، تا آنجا که جا دارد از حاشیه و اضافات کم کنند و مفید و مختصر به اصل قضیه بپردازند و جاهای خالی داستان را هم به هوش و قدرت تخیل خود خواننده وا بگذارند.
مثلا فکر کنید: یک خانوادۀ دو نفری را که از پدری زحمتکش و دختری نوجوان تشکیل شده. (مادر دختر کجاست؟ نمیدانیم. شاید به شکلی غمانگیز همین چند سال پیش درگذشته باشد)
پدر، کاسب است. صبح میرود سر کار و شب خسته بهخانه برمیگردد. (شغل پدر چیست را هم دقیقا نمیدانیم. شاید زیر راهپلهای کوچک و تنگ، بساط دستفروشی دارد یا مثلا گوشۀ میدانی در جنوب شهر، روی گاری میوه میفروشد.)
دختر اما چند کلاسی به مدرسه رفته و الفبایی خوانده و کمی هم حساب کتاب بلد است. (شاید قبل از مرگ مادر میرفته. الان دیگر باید به کار خانه برسد)
اسم دختر را اما میدانیم. اسمش «عطیه» است! شاید در زمان این داستان، شانزده هفده سالی داشته باشد. دمبخت است بهاصطلاح.
حتما که در محلهشان هستند جوانهایی که او را زیر نظر دارند و چشمی به او. (نمیدانیم) ولی میدانیم در آن جمع پسری هست که دلش از مهر او گرم است و اسمش هم از قضا «غلامرضا»ست.
این غلامرضا اگر کمتر از عطیه کلاس و مدرسه نرفته باشد، حتما که بیشتر از او هم درس نخوانده. همینقدر که سواد خواندن و نوشتنی دارد کافی است.
ما البته نمیدانیم شغل پسر چیست یا خانوادهاش کیست. ولی میدانیم که او جوانی محجوب، کمی خجالتی و با حجب و حیاست. میخواهد به دختر اظهار عشق کند ولی هر بار که میبیندش، زبان در دهانش نمیگردد. میشود یک تکه چرم خشک و سنگین. قلبش اما تند میزند.
غلامرضا، پدر عطیه را میشناسد و گاهی از او خرید هم میکند . و میداند که دختر دمبخت است و شاید همین روزها ببرندش! خب باید طوری احساس خود را بهگوش او برساند. عطیه، باید بداند که او دوست میدارش. او که غلامرضاست. تنها غلامرضای محله.
* * *
[داخلی ـ شب]
پیرمرد به حالت خسته، روی پتو نشسته و به مندیل رختخواب تکیه داده، سیگار میپیچد.
دختر جوان کنار بساط سماور مشغول دسته کردن اسکناسهایی است که کپه و درهم روی دستمالی چرکتاب ریخته.
دست و انگشتان دختر یک لحظه از حرکت باز میماند.
ـ چیه بابا. تقلبییه؟
دختر، روی اسکناسی که در دست دارد خم میشود و خیره میماند.
ـ نه بابا!. . . درسته. . . اصله.
دختر، اسکناس را گوشۀ دستمال میگذارد و به کار خود ادامه میدهد.
[صدای جوشش سماور، گر گرفتن کبریت و گل انداختن سر سیگار]
* * *
پانویس:
برگهای که این داستان باارزش روی آن نوشته شده، برگرفته از وبلاگ ارزشمند روتوشباشی است. گو اینکه بعدها کسانی انگار به ناکسی آنرا کف رفته و بهنام خود جعل و خرج کردهاند. با اجازه از محضر حضرت روتوشباشی.
* * *