در بارۀ «غلامرضا تختی» کم نگفتهاند و بسیار شنیدهاید. نمیخواهم به کلیشۀ معمول تکرار مکررات کنم و دوبارهنویسی شرح حال و سابقه و فهرست مسابقات جهانی و مدالهای طلا و نقرهای که او در آنجاها بهدست آورد. این شرح احوال را میتوانید از جمله در جاهای دیگر بخوانید.
خاطرههایی از انساندوستی و رفاقت او با مردم را هم که گاهی پهلو به افسانه میزند، می شود در اینجا و آنجا خواندکه اگر تمام آن را یکجا کنند، خود مجموعهای غنی و ویژهنامهای ارزنده خواهد شد.
من راوی اما دوستتر دارم اینجا یاد مهربان «تختی»، این یار همیشه همراه و یاور هموارۀ مردم را بهگونهای دیگر عزیز و پاس بدارم.
ـ«قصه است این، قصه، آری قصۀ در دست
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بیعیار و شعر محض خوب و خالی نیست،
هیچ، همچون پوچ، عالی نیست.
این گلیم تیرهبختیهاست.
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها
روکش تابوت «تختی»هاست.
این گل آذین باغ جادو، نقش خوابآلود قالی نیست.
به حافظه که مراجعه کنیم میبینم در ایران و حداقل در این نیم قرن اخیر کسان زیادی نبودهاند که آنقدر بختیار باشند تا در زمان حیاتشان از آنها به گونهای سزاوار و درخور قدردانی و تجلیل به عمل آمده باشد.
غالبا و شاید به لحاظ همان روحیۀ شهیدپروری و نیاز به قهرمانسازی که در بافت فرهنگی ما جا افتاده، بعد از مرگ و از دست شدن آدمها بوده که بیشترین ارجگذاری و یادمانها که اغلب همراه با دریغ و افسوس و حسی از حسرت نیز بوده و هست به نمایش گذاشته شده.
«تختی» اما شاید یکی از معدود و شاید اصلا تنها شخصیتی است که هم در زمان زندگی خود، و هم بعد از مرگ از احترامی شایسته و جایگاهی سزاوار در نزد مردم برخوردار بوده و هست.
از دستآوردهای افتخار آفرین او در ورزش و مسابقات بینالمللی و المپیک که بگذریم، حرکت او در جهت یاریرسانی به زلزلهزدگان «بوئینزهرا»، جمعآوری کمکهای مردمی، و همدلیاش با «جبهۀ ملی» سازمان سیاسیای که به لحاظ گرایشات ملی ـ میهنی خود نزد مردم محترم شمرده میشد، از «جهانپهلوان» چهرهای صمیمی و درد آشنا که از محیط و بطن اجتماع برخاسته، ارائه میداد.
در یک کلام «تختی» جز در رابطهای کاری و مربوط به امور اداری سازمان ورزشی کشور، هرگز مورد بیحرمتی و توهین یا تحقیر و بهتان واقع نشد. «تختی» به حق نورچشم مردم بود.
جایگاهی که او به عزت و احترام نزد مردم داشت را بعد از مرگش، شاعران و نویسندگان حفظ و ماندگار میکنند. صاحبان قلم و ذوقی که با «تختی» نه به لحاظ ورزشکار بودنش همسنخ و از یک صنف بودند، و نه از نظر ایدئولوژی و نگرش سیاسی با او یکسویه و همنظر. نمونهاش «سیاوش کسرائی» شاعر برجسته و از نامداران «حزب توده ایران» که ماندگارترین سروده را برای «جهانپهلوان تختی» که از اعضا و همدلان «جبهه ملی» بود، در زمان حیات او سرود.
همۀ آنچه که بعد از مرگ «جهانپهلوان» در رثا و ستایش او به کلام کتابت شده و به چاپ رسیده را اگر جمع کنیم، حتما که مجموعهای قابل ملاحظه خواهد شد. چند تایی از اینهمه که گفتیم اما بیشتر از بقیه در یاد و خاطرهها مانده و هست.
بخشهایی هم از سرودههایی مثل آن قسمت از شعر «خوان هشتم» از «مهدی اخوان ثالث» که در آغاز این مطلب آمده و در خطی از آن اشاره به نام «تختی» و روکش تابوت خیس از خون داغ او دارد، و یا این قسمت از شعر بلند «م. آزرم» نیز از آن دست است:
. . . از این پس راویان قصههای پهلوانی ـ این
بهین تاریخهای زندۀ هر قوم ـ نقالان،
تو را در قصههای خود برای نسلهای بعد میگویند.
تو اندر سینههای گرم خواهی زیست
تو با انبوه پاک مردمان خوب قلب شهر، خواهی ماند. . .
«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحتنویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهانپهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود.
پسرجان، «بابکم» ای کودک تنهای تنهایم
امیدم، همدمم، ای تکچراغ تیره شبهایم
در این ساعت که راه مرگ میپویم
به حرفم گوش کن بابا، برایت قصه میگویم:
به میدان نبرد پهلوانان، تکسواری بود
به فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دریا بود
نهنگ بحر پیما بود
. . .
. . .
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهرۀ مردانهاش موج نجابت بود
. . .
. . .
ز تقوا و شرف، یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود
. . .
. . .
پسر جان، پهلوان ما، یکی دردانه کودک داشت
درون خانهاش تک گوهری با نام «بابک» داشت
که عمرش بود
جانش بود
عشق جاودانش بود
به گاه ناتوانی، بیکسی، تنها کس و تنها توانش بود
. . .
. . .
پسر جان بابکم، آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینهام یک آسمان، مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بیهمزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود، گریهها کردم
تو را در های های گریههای خود دعا کردم
پسر جان، بابکم، من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب، با خدا گرم دعا بودم
ترا تنها رها کردم
امید من، نمیدانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
. . .
. . .
پسر جان، بابکم، افسانۀ بابا به سر آمد
پس از من، نوبت افسانۀ عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان، هنگام مردن، پیش چشم گریهآلودم
همه تصویر «بابک» بود
امید جان، خداحافظ
عزیزم، بابکم، بدرود . . .
این نمونۀ کوتاه شدۀ آن سرودۀ بلند از «مهدی سهیلی» بود. اما شاید ـ و یا به نظر من که راوی این حکایت هستم ـ آنچه «سیاوش کسرایی» با عنوان «جهانپهلوان» در ثنا و ارادت خود نسبت به «تختی» به قلم کشید و در مجموعه اشعار «خون سیاوش» منتشر کرد، یکی از آن چند شعری است که به یاد و نام «تختی» سروده شده و در ضمن از بافت و ساخت و روحی شاعرانه و ارزنده نیز برخوردار است. اثر ماندگاری که با این مطلع شروع میشود:
جهانپهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
و با این بیت که رنگ و آهنگی از شاهنامه دارد تمام میشود:
که مردی نه در تندی تیشه است
که در پاکی جان و اندیشه است
شخصیت و نام «تختی» نه تنها در سرودهی شاعران معاصر، که موضوع چند داستان کوتاه و رمان نیز بوده است بهعنوان نمونه: «داستانی که نوشته نشد» از «ناصر ایرانی». در سینما نیز «علی حاتمی» فیلمی بهنام «جهانپهلوان» را کلید زد که چند سالی بعد از مرگ او، «بهروز افخمی» آن را با روایتی متفاوت از «علی حاتمی» به پایان رساند.
در عالم موسیقی و ترانه هم نام «تختی» را در ابیاتی از یکی دو ترانه شنیدهایم. مثلا ترانهی «واسه آبروی مردمت بجنگ» با صدای «محسن چاوشی و فرزاد فرزین» [میون این پهلوونا هیچکسی، با یه بُرد احساس خوشبختی نکرد ـ واسه آبروی مردمت بجنگ، این مدالها تختیو «تختی» نکرد.] یا دکلمهی «مسعود فردمنش» در یکی از سرودههای خود بهنام «جهانپهلوان تختی».
یکی دو سالی پیش اما، پس از سالها ترانهای ناشنیده با صدای «عارف» پیدا شد که شعرش از «شهرام دانش» بود، [تقدیم به «بابک» فرزند جهانپهلوان «تختی»] و آهنگش از ساختههای «بابک بیات». نام ترانه «جهانپهلوان» بود. بشنوید!
* * *