«شب عروسی بابام»
نوشتهٔ: عباس پهلوان
با صدای: راوی حکایت باقی
اجرا: جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۸۲
«جونم واستون بگه، بابام با ایندفعه، دو شبه که تو زندگیش «صبح پادشاهی» رو میبینه! مقصودم اینه که رسما تو حجله عروسی میره. اما دفعه سومشه که زن میگیره. یعنی معصومه، زن سوم بابامه! خدا سایهاش رو از سر ما کم نکنه، خیال نمیکنم حالا حالاها بابام خودشو از تک و تا بندازه.»
نام «عباس پهلوان»، برای خیلی از ما، بیشتر با یاد «مجله فردوسی» در دورههای آخر انتشار آن در ایران همراه است. و بعد اولین مجموعۀ داستانهای کوتاه او که «شب عروسی بابام» نام داشت و اول بار در سال ۱۳۴۰ منتشر شد. از او بعدتر سه مجموعه داستان دیگر، با نامهای «شکار عنکبوت»، «نادوریش» و «مرگ بیوسائل» بهچاپ رسید.
نثر و طرح داستانهای عباس پهلوان، رنگ و شتابی ژورنالیستی یا روزنامهنگارانه دارد. انگار که قرار بوده در آخرین ساعت به چاپخانه برسد! زبان او نشات گرفته از زبان مردم کوچه و بازار؛ و گفتوگوی آدمهای قصههای او غنی از اصطلاحات روزمره، ضربالمثلها و تکیهکلامهای رایج همان مردم است.
در داستان کوتاه «شب عروسی بابام» جدا از این زبان محاوره، عادات و سنتهای مرسوم در نزد مردم این قشر از جامعه را هم میبینیم. از سفرۀ حضرت صغرا، و حمام رفتن دستجمعی داماد و دوستانش، تا جشن عروسیهایی که با رقص تختهحوضی همراه است و رسم پشت در حجله ایستادن زنها و از ایندست که ما همه را از چشم پسربچهای ده ـ دوازده ساله شاهد هستیم و از زبان او میشنویم.
داستان کوتاه «شب عروسی بابام»، با همۀ هیجان و شوخ و شنگی ماجراهای آن، در ضمن غمنامۀ زن ایرانی نیز هست، مادر «جمال» [راوی قصه] یکی از نمونههای آن است. زنی که «لام تا کام» چیزی نمیگوید و چنان گم و کمرنگ، که جز در یک جمله و به اشارهای گذرا، حتی در خود داستان هم دیده نمیشود. «. . . یاد روزی افتادم که تو بازار ارسیدوزا، مادرم منو گم کرده بود و داشتم از غصه میمردم.».
روی دیگر این سکۀ نارواج، «معصومه» زنبابای تازه و جوان است که دل در گروی «تقی»، آن جوان غزلخوان دارد و هنوز یاد آواز کوچهباغی خواندنهای او را بهخاطر دارد. «. . . از وقتی که بابام به کمیسری عارض شد، بیچاره دیگه آواز کوچهباغی هم نمیتونه بخوونه.»
* * *