سنگ صبور
شعر: معینی کرمانشاهی
آهنگ: حبیبالله بدیعی
خواننده: مرضیه
عشوه از حد میبرد چشم تو
ای سرچشمهی عشق و جوانی
فتنه بر پا میکُند ناز تو
ای خو کرده با نامهربانی
گه چو دریا پُر ز رازی
گه چو دشتی سینهبازی
گه چو آتش گرم مهری
گه چنان گُل غرق نازی
چون خم بیباده گه بیجوش و تابی
چون شراب کُهنه گه پُر التهابی
جای آن سنگ صبور ای قصهگو، با من بگو
تا به تنهایی کُنم با او زمانی گفتگو
تا شود صبرش تمام و بِشکند در پای من
سنگ ازآن نامهربان شد مهربانتر، وای من!
عشوه از حد میبرد چشم تو
ای سرچشمهی عشق و جوانی
فتنه بر پا میکُند ناز تو
ای خو کرده با نامهربانی
آخر ای زیبای من! افسونگری اندازه دارد
هر زمان بینم تو را، چشمت فریبی تازه دارد
من از آن روزی که بستم با تو پیوند مُحبت
گرچه گُل بودی، ندیدم از تو لبخند مُحبت
سوختم پروانهوار از داغ این زود آشنایی
ساختم، اما نکردم شِکوه از درد جدایی
* * *