ای شمع سحری
که در این رهگذری
عمرت شد سپری
ز چه رو بیخبری
ای شمع سحری که در این رهگذری
عمرت شد سپری ز چه رو بیخبری
دنیای تو دگر به سر آمد که چنین
میخندد به غم تو فروغ سحری
در این صبح شکفته تنها بخت تو خفته
ز چه رو کس با تو نگفته
که در این هستی چها نهفته
کی به سحر دیده چشم تو دنیا را
چهرهٔ فردا را، باد صبا را
عمر تو نپاید اگر امشب به سر آید
چو در آتش تو هستی پروانه میسوزد
زان رو تو نمانی که گنهکاری و دانی
چو تو جان نبرد هر که چنین آتش افروزد
* * *