«غزل سیاه» را سیاوش کسرایی شهریور ماه ۱۳۶۹ در خطاب به «حافظ» سرآمد شاعران ایران سروده است. در سی و دومین سال سرایش این شعر آن را با صدای شاعر بشنوید.
غزل سیاه
چو خواندی بر کف دستِ بنیآدم، خطِ رنج و خطِ غم را
چو دیدی بر سراسر تاقِ گیتی نقش درهم را
به دلداری صلا دادی:
«اگر غم لشگر انگیزد که خونِ عاشقان ریزد
من و ساقی به هم بسازیم و بنیادش براندازیم»
بیا ای پیر روشنبین
دمی بر چشم من بنشین
نگه کن تُرکتازِ لشگرِ غم را
به خون غلتیدنِ ساقی
به خاک افتادنِ عشاقِ عالم را!
به فرشِ گل جهان میخواستی در بزم و پایکوبی
فلک را سقف بشکستن
ستاره ز آسمان روبی
رسنهای زمان را تار بُگسستن
به طومار زمانه طرح نو بستن
دگر بنگر سیهپوشان
پریشانانِ می از خوندلنوشان
شکسته پرّ و بالانِ قفس، این دورپروازانِ غمگین، بین
فتاده پهلوانان را، دگرخواهانِ این نظم بدآیین بین
ببین این برگریزانِ وفا، وین فصلِ ماتم را
ببین بر دامنِ گُل خون شبنم را!
اگر مردِ خراباتی
جهان خونینْ خرابات است
چه میپرسی ز میخانه، زمین غمخانهی خوف و خرابات است
شرابی نیست، شمعی نیست، جمعی نیست
درین خُمخانه، مرگِ سنگدل ساقی است
نه، یاری نیست
رفیقِ غمگساری نیست
از این باغ و از این بُستان
بسی تابوتِ گُل با کاروان رفتهست
پریشان خاطری ماندهست و یار مهربان رفتهست
تهمتن رفته از شهنامه و اینجا
به چشمِ بسته هر سهراب بیند خواب مرهم را!
بیا چشمی به سوگِ رفتگان تَر کُن
بیا از برگِ سوزانِ شقایق باز هم برگی به دفتر کُن
غزل نَبوَد دگر آیینهدار عشق و زیبایی
غزل چون خانههای ما سیاه است و پُر از آه است و دردِ ناشکیبایی
خوشا شعر تو، شعرِ شور و شیدایی
خوشا شعری که در نوآفرینی، مردمی میخواهد عالم را و آدم را
بیا حافظ، تو ای باقی
به رحمت شو مرا ساقی
که تنها ماندهای از بیشمارِ عاشقانم من
رسولِ مُردگانِ نابههنگامِ جهانم من
به دلداری فرود آ از فرازِ شب
به غُربتگاهِ من با من بساز امشب
وز آن باده که خونِ آفتاب و تاک مینامی
از آن باده
که تا برگیری از جانْ هولِ رستاخیز گهگاهی میآشامی
بده جامی که یک ره بشکنم غم را و آنگه درکشم دم را
مسکو، شهریور ۱۳۶۹
سیاوش کسرایی
از مجموعه «هوای آفتاب»
* * *
یادنامهٔ «سیاوش کسرایی» در سایت «راوی حکایت باقی»
* * *