مثال مرغکی آواره ای غم
به دشت سینهی من پرگشودی
به سقف کلبهی ویرانهی دل
گرفتی آشیان آنجا غنودی
بگو ای غم! سرایی جز دلِ من
چنین مخروبه آیا دیده بودی!؟
تو که مأوا در این ویرانه کردی
ز صحاحبخانهاش پرسیده بودی!؟
نمیپرسی ز من پیش از تو ای غم
چه کس در خلوتِ دل آشیان داشت
چه کس بود و چرا رفت؟ و کجا رفت؟
چه جایی بهتر از اینجا نشان داشت!؟
تو میدانی که آیا این دلِ من
زمانی چون بهاری باصفا بود
دلی سرمست از شوقِ محبت
دلی آکنده از مهر و وفا بود
مرو ای غم که بیتو این دلِ من
چو فانوسی شکسته، سوت و کور است
مرا بیهمزبان مگذار، مگذر
که با شادی، دلم بس دور دور است
* * *
یادمان «سوسن» به روایت «راوی حکایت باقی»
* * *