شعر «کوچه»، اولین بار در اردیبهشتماه ۱۳۳۹ خورشیدی در هفتهنامۀ «روشنفکر» بهچاپ رسید. با اینکه شاعر این شعر را برای خوانده شدن بهشکل ترانه نسروده بود؛ ولی چنان مورد پسند اهل موسیقی واقع شد که بعدها چند اجرای متفاوت با صدای خوانندگان مختلف از آن ساخته و اجرا شد.
شعر «کوچه»، به شکلی ناخودآگاه در حافظۀ جمعی ما «شعری مردانه» (!) بوده و هست. انگار حتی اگر نام سرایندۀ آن را ندانیم باز این حس و برداشت را داریم که شعر را مردی در خطاب به معشوق خود سروده است. ترانههایی که بر اساس این سروده خوانده شده هم بیشتر «مردخوان»، و انگار که با صدای خوانندگان مرد برای شنونده باورپذیر بوده است.
نخستین بار اما «مهوش آژیر» در سال ۲۰۰۱، طلسم مردانه بودن شعر «کوچه» را شکست و با آهنگی که خود نیز ساخته بود در اجرایی زیبا و شنیدنی آن را خواند و در آلبومی به همین نام منتشر کرد.
شعر «کوچه» بعد از آن اجرا روحی زنانه (!) هم پیدا کرد و بعد از سالها انگار باورمان شد زنی هم میتواند با آن «حالی» که در شعر آمده، از کوچهای خاطرهانگیز و مهتابزده بگذرد؛ گیریم که شب دیروقت باشد!
سالهای بعد از اجرای «مهوش آژیر»، سرودۀ «کوچه» را از زبانِ زنانِ خوانندۀ دیگری چون «میراث»، «روحانگیز» و «دریا دادور» هم شنیدیم که فضای اجرا و موسیقی آن نزدیک به هم بود. و اجرایی هم به شکل دوصدایی که «سهراب اندیشه و نوشیندخت» خواندهاند.
در نمونههای مردانهخوانِ این سروده اما تفاوتهای اجرایی بیشتر است. از اجرا به شکل «پاپ ایرانی» [کورش یغمایی] تا شیوۀ ترانههای سنتی [احمد آزاد ـ عبدالحسین مختاباد] و از اجرای ارکستراسیون [بیژن بیژنی] تا در قالب ترانههای کوچه بازاری و به اصطلاح لالهزاری آن که با صدای خواننده به نام آرش میشنویم.
«شاعر دیار عشق و آشتی» نام فیلم مستندیست که «ناصر زراعتی» در آن به زندگی و آثار ادبی ـ هنری «فریدون مشیری» پرداخته است. در بخشی از این فیلم، شاعر از پیشینۀ سرودن و انتشار شعر «کوچه» میگوید و دو خاطره از درخواست علاقهمندان برای دکلمۀ این شعر، که شنیدنی است.
«بیشترین خاطرهام مربوط به دانشگاه شیراز است. همه داد میزدند: «کوچه! کوچه!». میتونید باور کنید که من شعر کوچه را میخوندم، دو هزار نفر با من همصدایی میکردند»
* * *
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر كن!
لحظهای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ – ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم»
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»
باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم،
سفر از پیش تو هرگز نتوانم،
نتوانم!»
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
فریدون مشیری
از مجموعۀ «ابر و کوچه»
* * *