«طوفان از من چه شاخهها شکسته»
(پیشینۀ ترانۀ «تکدرخت» و ریشههای آن)
نمیدانم یادتان هست یا نه؟ سالهای دور ـ مثلا دهۀ سی و چهل ـ بزرگترهای فامیل و پدر و مادرها، جوانترها و بچههایشان را از یاد گرفتن ساز و موسیقی منع میکردند و مخصوصا ورود به جرگۀ خوانندگان را هشدار و علاقه به ترانه و آواز خوانی را سخت پرهیز میدادند. باورشان این بود که آدم در این حوزه از هنر، دیر یا زود، معتاد به افیون میشود و آخر عاقبت خوشی نخواهد داشت.
آبشخور این باور بیشتر شنیدههایشان بود از زندگی و محافل خصوصی اهل موسیقی و ترانه که اینجا و آنجا گفته میشد و گاه سر از مطبوعات هم در میآورد. نمونۀ دست به نقدشان هم همیشه «داریوش رفیعی» بود دوست گرمابه و گلستان «پرویز یاحقی».
این را اینجا داشته باشید تا بگویم که مجموعهای از ترانۀ قدیمی و معروف «تکدرخت» را فراهم کرده بودم تا همه را یکجا در همین جعبۀ موسیقی پایین این صفحه بگذارم. ترانهای که اجرای اول آن با صدای «پوران» و آهنگی از «عباس شاپوری» بود.
برای اطلاعات بیشتر در مورد این ترانه رفتم سراغ کتاب خاطرات «اسماعیل نواب صفا» که شاعر شعر این ترانه است و از ترانهسرایان معتبر و نامآشنای معاصر.
از قبل میدانستم که ترانۀ «نیلوفر» را هم «نواب صفا» سروده و آن را باز «پوران» روی آهنگی از ساختههای «عباس شاپوری» خوانده و حتما میدانید که آن ترانه به دستور مستقیم «تیمور بختیار» سروده و خوانده شد و برای خود پیشینه و حکایتها دارد.
ولی تا آن بخش از خاطرات را که مربوط به ترانۀ «تکدرخت» هست نخوانده بودم، نمیدانستم این ترانه هم ریشه در ماجرایی دارد که چندان بازگو نشده است. از شما چه پنهان یاد آن منع کردن و هشدار و پرهیز دادنهای بزرگترها افتادم که اول این مطلب نوشتم.
«اسماعیل نواب صفا» در این بخش از خاطرات خود نوشته است:
«از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۸، چهار تن از هنرمندان ما، پیاپی درگذشتند و این مرگهای زودرس که بیشتر مربوط به اعتیاد به الکل و سایر مواد مخدر بود، جامعه را تکان داد. بهخصوص مرگ نابهنگام «داریوش رفیعی» در سن ۳۱ سالگی، آنهم بهعلت تزریق مرفین با سرنگ آلوده به میکرب کزاز.
افکار مسؤلان رادیو، نگران تسری این بیماری به سایر هنرمندان بهخصوص «پرویز یاحقی» گردیدند. پس، بنا بر مصلحتدید و پیشنهاد آقای «[نصرتالله] معینیان» و موافقت شاه، قرار شد، «پرویز [یاحقی]» تحت نظر بهداری شهربانی که ساختمان بیمارستان آن، در خیابان «بهار شمالی» در حال اتمام بود، به معالجه بپردازد. ضمنا چون دوران خدمت سربازیاش فرا رسیده بود، متعهد شده بود که اعتیاد را ترک کند و در اینصورت، از خدمت نظام معاف شود. . . »
«نواب صفا»، در آن روزگار از جمله مدیران و اعضای شورای نویسندگان رادیو است. «پرویز یاحقی» یکی از همکاران اوست که بهعنوان خبرنگار، برای برنامهای که به حوادث گوشه و کنار شهر میپردازد، رپرتاژ رادیویی تهیه میکند.
ولی در زمانی که این خاطره به آن برمی گردد، صفا، در کنار کار اداری در رادیو، ترانهسرایی هم میکند و یاحقی، دیگر فقط آهنگساز و نوازندۀ ویلون است و با هم یکی دو کار مشترک در زمینۀ ترانه هم انجام دادهاند. این دو ضمنا در موردی دیگر نیز با هم اشتراک دارند. امری که موجب نگرانی معاونت کل رادیو [نصرتالله معینان]، و شخص شاه شده است.
«نواب صفا» در ادامۀ خاطراتش مینویسد:
«یکروز عصر، «پرویز [یاحقی]» با عجله بهخانهام آمد و گفت: «جامهدانت را حاضر کن و با من بیا، زیرا قرار شده تو هم در بیمارستان شهربانی بستری شوی.
در آن ایام خود من هم [اسماعیل نواب صفا]، متاسفانه دچار اعتیاد بودم و از این موضوع بسیار رنج میبردم. تصنیف معروف «تکدرخت» یا «بیپناه» را که آهنگ آن از «عباس شاپوری» و خوانندهاش «پوران» است در همان ماه ساخته بودم و در اسفند ۱۳۳۷، که در بیمارستان بستری بودم، غالبا از «پاشا سمیعی» رئیس رادیو میخواستم که این اثر را پخش کند. در واقع این شعر و آهنگ، شرح حال خود من است.
در ساختمان شهربانی، دو اتاق را آماده کرده بودند و در اختیار ما قرار دادند که من و او [پرویز یاحقی] در یک اتاق بستری شویم و اتاق دیگر هم به پرستارها اختصاص یافته بود.
مسؤولیت معالجۀ ما را سرتیپ دکتر «مرادی»، رئیس بهداری شهربانی بر عهده داشت که در آنزمان سرهنگ بود و ریاست آزمایشگاه ارتش را هم تصدی میکرد.
شبها و روزهای بحرانی عجیبی را گذراندم. بعضی از شبها تا صبح مثل مرغ پر کنده پرپر میزدم؛ ولی میدیدم «پرویز» ظاهرا اظهار ناراحتی میکند ولی شبها بهخواب میرود. بعدا متوجه شدم که دوست صمیمی او بعضی از روزها که به دیدارش میآمده، پنهان از چشم من، به او دوای لازم را میرسانده است.»
[از: قصه شمع، خاطرات هنری اسماعیل نواب صفا، نشر البرز ۱۳۷۸، صفحات ۴۵۶ تا ۴۵۹]
* * *
این مجموعهای از ترانۀ «تکدرخت» است با صدای خوانندگان مختلف در اجراهای متفاوت. شما هم چنانچه اجراهای دیگری سراغ دارید و یا در آینده به نمونههایی دیگری از این ترانه برخوردید که در این مجموعه نیست، بفرستید یا خبر بدهید تا اضافه به مجموعه اضافه کنم.
تکدرخت (بیپناه)
ترانهسرا: اسماعیل نواب صفا
آهنگساز: عباس شاپوری
خواننده: پوران (شاپوری)
تکدرختی تیرهبختم، که در سکوت صحرا
فریاد من شکسته در گلویم
تکدرختی بیپناهم، که دشت آرزوها
گردید آخر مزار آرزویم
خشک و بیبارم، پس ثمرم کو؟
آن شادابی، آن برگ و برم کو؟
دور از یاران، بیتوشه و برگم
همخانۀ محنت، همسایۀ مرگم
بر رخسارم، غبار غم نشسته
طوفان از من چه شاخهها شکسته
چو نهال زهر آلوده، همه کس از من بگریزد
نه کسی با من بنشیند، نه کسی با من آمیزد
گویم غم خود را با خار بیابان
در سینه نهفتم اسرار بیابان
در دل شب سکوت صحرا بود غم افزا آه
از تو جدا بگویم ای مه حدیث خود با ماه
تکدرختی تیرهبختم، که در سکوت صحرا
فریاد من شکسته در گلویم
تکدرختی بیپناهم، که دشت آرزوها
گردید آخر مزار آرزویم . . .
* * *
پانویس اول:
در واقع، باید مطلب مربوط به ترانۀ «تکدرخت» با صدای «پوران»، در اینجا تمام شود. ولی گفتم شاید امکان دسترسی عدهای به کتاب خاطرات هنری اسماعیل نواب صفا، به زودی میسر نشود و خواسته باشند عاقبت ماجرای این بستری شدن و ترک و مداوا را بدانند که خب خالی از لطف هم نیست. پس باقی این حکایت را به روایت «نواب صفا» بخوانید:
«در اواخر اسفند، از بیمارستان بیرون آمدیم. ریاست شهربانی کل کشور با سپهد «علوی مقدم» بود و بهمناسبت بهبود ما، در خانهاش ضیافتی داد که در آنشب، «علی دشتی»، «رهی معیری»، «معیرالممالک»، «مرتضی محجوبی»، «بنان» و چند تن دیگر هم حضور داشتند.
چند هفته بعد [هفتۀ اول فروردین ۱۳۳۸]، به اتفاق «پرویز»، [برای دیدار اقوام و دوستان] به شیراز رفتیم. «پرویز» که فکر نمیکرد، پس از بازگشت به تهران، دوباره مورد آزمایش قرار گیریم، در شیراز بهقول معروف، از گرفتن دود، پروائی نداشت.
ما در اردیبهشت ۱۳۳۸، بار دیگر در آزمایشگاه ارتش مورد آزمایش قرار گرفتیم، آزمایش من منفی بود و آزمایش او مثبت. قرار شد یک دیگر توسط رئیس بهداری شمیران که طبیب معتمد وزارت اطلاعات بود آزمایش مجددی از او بهعمل آید.
روز موعود، ساعت هفت صبح به سراغ من آمد و به اتفاق به بهداری شمیران رفتیم. معلوم شد اینبار هم نتیجۀ آزمایش مثبت بوده است.
«[نصرتالله] معینان» مرا خواست. خیلی عصبانی بود. گفت: «من تا به حال تنها یکبار به شاه، دروغ گفتهام. آنهم در مورد این شخص بود.»
گفتم: «جنابعالی دروغ نگفتهاید، او به شما دروغ گفته و تصور کردهاید که راست میگوید و بر همین مبنا گزارش دادهاید.»
بهرحال این آدم [پرویز یاحقی] با این تمهید، از خدمت نظام وظیفه معاف شد ولی باید بگویم که دیگر سراغ اعتیاد نرفت و از این مهلکه جان بهسلامت برد.
[از: قصه شمع، خاطرات هنری اسماعیل نواب صفا، نشر البرز ۱۳۷۸، صفحات ۴۵۹ تا ۴۶۵]
* * *
پانویس دوم:
اسماعیل نواب صفا، بعد از ترانۀ «تکدرخت»، که به نوعی حدیث نفس بود. ترانۀ دیگری سرود بهنام «گلشن هستی»، که اتفاقا باز آهنگش ساختۀ «عباس شاپوری» بود و خوانندهاش هم پوران (شاپوری).
در این ترانه، او ضمن اشاره به روزگار «از دسترفتگی» خود و ایامی که غافل از نیرنگ دوران «با یاران یکدل به عشق و مستی سرگرم بوده»، گریزی هم به ماجرای ترانۀ «تکدرخت» میزند و روزهای پریشانی خود را که کسان از برش گریزان بودهاند بهیاد میآورد.
ترانۀ «گلشن هستی»، گذر «تکدرخت» است از برزخ دشتی که داشت مزار آرزوهایش میشد و دور از یاران، بیتوشه و برگ و بیبار و ثمر بود.
ولی اکنون که بهقول خود: «دیگر از آن مهلکه جان بهسلامت برده» و حساب کار دستش آمده است، بهجای آن «سرگرم عشق و مستی بودن با یاران»، در تنهاییاش «بزمی دارد با دفتر و کتابهایش»، و خشنود از این بابت، شوقی بیاندازه نیز دارد.
منباب ختم کلام، گفتم آن ترانه را هم جداگانه همین پایین بگذارم، تا این حکایت بیباقی و تقریبا تمام روایت شده باشد.
«گلشن هستی»
ترانهسرا: اسماعیل نواب صفا
آهنگساز: عباس شاپوری
خواننده: پوران (شاپوری)
بودم من چو خرم نهالی، سرخوش از بوی بهار
این زمان، آن صفا رفته از دست، ماندهام بیبرگ و بار
روزی پر برگ و بر بودم
زیبا از این زیور بودم
سرمست از جام هستی،
از نیرنگ دوران غافل
بودم با یاران یکدل
سرگرم عشق و مستی
کنون که گلزار وجودم چنین گرفتار خزان شد
دگر دلم بیخبر از عشق و عاشقان شد
چو «تکدرختی» که ز حرمان، گرفته مسکن به بیابان
شدم پریشان و کسان از برم گریزان
اکنون دارم بزمی در تنهایی
گشته یار من دفتر و کتابم
زین پس باشد یار و دمساز من
این کتاب و این شوق بیحسابم
چو بسته شد دفتر عشقم، گشودهام نامۀ دیگر
کنون بخوان حال دلم، زین خجسته دفتر
* * *
ترانههای بازخوانیشده ایرانی (۱) [آ ـ ث]
ترانههای بازخوانیشده ایرانی (۲) [ج ـ ژ]
ترانههای بازخوانیشده ایرانی (۳) [س ـ غ]
ترانههای بازخوانیشده ایرانی (۴) [ف ـ ی]
* * *