به یادِ جوانهایی که نورِ چشمِ پدر و مادر، عزیزی از خانواده و آرام جانِ کسی بودند و در این سال پیش چشمشان پر کشیدند و رفتند.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیشِ ناخوشم
چون مجمری پُر آتشم کز سر دُخانم میرود
با این همه بیدادِ او وان عهدِ بیبنیاد او
در سینه دارم یادِ او یا بر زبانم میرود
او میرود دامنکشان من زهرِ تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
محمل بدار ای ساربان سودا مکُن با کاروان
کز عشق آن سروِ روان گویی روانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلربای نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرزِ کس مینشنوم
این ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
صبر از وصالِ یارِ من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کارِ من هم کار از آنم میرود
از رفتنِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دستِ ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیدارم جفا کار از فغانم میرود
غزلهای سعدی به تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی، انتشارات سخن، چاپ اول، ۱۳۸۵ صفحه ۳۰۷
* * *