من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم.
تاریخ صد سالۀ سینمای ایران را اگر ورق بزنیم، بدون اغراق جایی از آن به فیلم «قیصر» میرسیم. چون نمیشود تاریخ سینمای ایران را نوشت و از «قیصر» ننوشت.
فیلم «قیصر»، فصل تازه و قابل بحثی در سینمای معاصر ایران، و آغازی خجسته برای بعضی بدعتها بود، و همچنین شروع و اولین کار، برای کسانی که امروزه از نامآوران دنیای هنر و سینمای ایران هستند. «قیصر» به کلام دیگر فیلم «اولینها» بود و هست.
از «مسعود کیمیایی» که سناریو و کارگردانی فیلم از او بود بگیریم، تا نامهایی چون «عباس کیارستمی» که تیتراژ فیلم را بهطور مستقل ساخت و اولین کار سینمایی او محسوب میشود؛ «امیر نادری»، که عکاس پشت صحنۀ فیلم بود؛ «اسفندیار منفردزاده»، که اولین موسیقی متن فیلم را در تاریخ سینمای ایران ساخت و به موسیقی فیلم در ایران هویت بخشید؛ و «جمشید مشایخی» و «بهمن مفید» که اولین کار و بازیهای سینمایی این دو هنرمند و بازیگر تئاتر بود.
«بهمن مفید» در این باره میگوید:
«سال ۱۳۴۷ ما یک عده بودیم كه از اداره فرهنگ و هنر بیرون آمده بودیم. از جمله من، بهرام بیضایی، پرویز فنیزاده، محمدعلی كشاورز و جمشید مشایخی. قبل از آن هم به همه ما پیشنهاد فیلم شده بود، ولی آن موقع كسی كه در وزارت فرهنگ و هنر بود نمیتوانست در فیلم سینمایی بازی كند. اعتصابی برای حقوقمان كردیم و گفتیم تا درست نشود برنمیگردیم. در واقع همه دوست داشتند از اداره تئاتر بیرون بیایند. تا آن موقع هیچ كار سینمایی را قبول نكرده بودم. حتی قبلش كیمیایی از من خواسته بود.
من و كیمیایی بچه محل و از قدیم رفیق بودیم، ولی آن موقع وقتی من آمدم بیرون، قبول كردم كه در قیصر حضور داشته باشم. كیمیایی سعی كرد در قیصر همه بچهها بازیگر شوند. مشایخی قرار شد در نقش فرمان باشد و محمدعلی كشاورز، خاندایی. من هم رفاقتی قرار شد همان نقش را بازی كنم كه كردم.
در همان موقع، كار ما در اداره تئاتر درست شد و حقوقها بالا رفت. كشاورز سریع برگشت و در فیلم بازی نكرد. مشایخی هم كه همیشه سرقولش هست گفت: ما این قول را دادهایم و باید این كار را بكنیم، و اجازه گرفت و بازی كرد و نقش خاندایی را گرفت. ناصر ملکمطیعی هم فرمان شد.»
اگر بخواهیم از همه آنهایی که فیلم «قیصر» را دیدهاند، چند صحنه از فیلم، یا جملهای از گفتوگوهای آن را بهیاد آورند و بگویند، حتما که نمونههای متفاوتی را خواهیم شنید. ولی با حدس قریب به یقین میتوان گفت یک صحنه در این بهیادآوریها مشترک است و آن هم صحنۀ تکگویی یا آن یک تکه مونولوگی که «بهمن مفید» در قهوهخانه «قصۀ دراز با بروبچهها برای دواخوری به دربند رفتنشان» را تعریف میکند.
«بهمن مفید» خود در مصاحبهاش میگوید: «این صحنه درست سرجایش واقع شد. در «قیصر» تا آنجا ریتم فیلم کند است، و بعد از گفتار من ریتم فیلم عوض و تند میشود.»
شاید جالب باشد اگر بدانیم که متن این تکگویی از قبل در سناریو نبوده و قصۀ «دواخوری» از ابداعات و شیرینکاریهای «بهمن مفید» بود. خود او در این باره میگوید:
«از بچگی قبل از اینكه ایشان [کیمیایی] فیلمساز شوند، گاه با بچهمحلها سرمیدان ژاله جمع میشدیم و من این تكه را اجرا میكردم. كیمیایی در عالم رفاقت خواست آن را در فیلم بازی کنم. من آن تكه را كه بازی كردم، خیلی مورد پسند همه قرار گرفت و مشهور شده بودم. وقتی غروبها از اداره تئاتر در میدان فردوسی به سمت میدان ژاله بر میگشتم، یادم است سر چهارراهها یكی از جوانها معركه گرفته بود و برای بقیه آن تكه متن را اجرا میكرد؛ حسابی در دهنها افتاده بود.»
از این حاشیهنویسیها و خرده خاطرات، در باره و مربوط به فیلم «قیصر» کم نیست، شاید وقتی دیگر باز هم مواردی از ایندست را با هم مرور کنیم و به خاطر بیاوریم. ولی دست به نقد میتوان آن تکه از بازی «بهمن مفید» را در اینجا ببینید.
قبل از دیدن این صحنه از فیلم، و به همین بهانه نکتهای را هم گفته باشم که در عین نهچندان مهم بودن و پیشپا افتادگی آن، در ضمن نمونهای است از نوع و اعمال سانسور، که انگار جزئی از پیکرۀ هفت اندام هنر در تاریخ معاصر ما بوده و هست.
میدانیم که نمایش فیلم «قیصر» در دورۀ حکومت پیشین و در سال ۱۳۴۸ از همان آغاز و قبل از اکران شدن آن، دورهای را در کشاکش بخشهای مختلف «ادارۀ سانسور وزارت فرهنگ و هنر» معطل مانده و حتی بعد از اجازۀ نمایش، چند روزی از اکران عمومی آن نگذشته، «بنا بهدستور» آنرا پایین کشیدهاند! در «زندگینامۀ بهروز وثوقی» میخوانیم:
«. . . قرار است «قیصر» تا شب عید، ده روزی روی پرده باشد و نمایش موفقش ادامه یابد اما ناگهان چهارشنبۀ بعد، فیلم را «میکشند پایین» و برای دو سه روز باقی مانده، فیلم دیگری را نمایش میدهند. پرس و جو میکنند. بهروز به شباویز تلفن میزند. شباویز میگوید: فیلم را ادارۀ سانسور کشیده پائین. گفتهاند برخلاف مصالح اجتماعی است و تولید فساد میکند.
بهروز میرود ادارۀ سانسور، آنجا روزنامهها را نشانش میدهند و میگویند که این فیلم تاثیر بد میگذارد روی جوانهای مردم، و باعث فساد جامعه و چاقوکشی میشود.
چه کنیم؟ چه نکنیم؟ بالاخره رضایت میدهند که از تعداد ضربههای چاقویی که قیصر به برادران آبمنگل میزند و گویا هر کدام دوازده ضربه بوده، کاسته شود.
ـ قرار شد ضربههای چاقو را بکنیم سه تا. . . البته کلی چک و چانه زدیم تا قبول کردند. [صفحۀ ۱۳۹ و ۱۴۰ از کتاب زندگینامۀ بهروز وثوقی، نوشتۀ ناصر زراعتی]
خب حالا میشود اینطور حساب کرد که مسئولین «ادارۀ سانسور وزارت فرهنگ و هنر» خیلی به فکر اخلاق اجتماعی در جامعه بودهاند و بالاخره باید که از بابت حقوقی که میگرفتند، کاری هم میکردندهاند.
این جلسات «چک و چانه زدن» برای تقلیل دوازده ضربه، به سه ضربه، لابد کلی کار برده و جزو ساعات کاری به حساب آمده است. ولی این نمونۀ سانسور در آن تکه از بازی «بهمن مفید» در صحنۀ قهوهخانه دیگر از آن حرفهاست.
در واقع بیشتر مصداق از پاپ، کاتولیکتر شدن بازبین یا مسئولی است که در ادارۀ سانسور وزارت فرهنگ و هنر مشغول بوده. نام محلی که راوی قصۀ «دواخوری» چشم باز میکند و خود را آنجا میبیند، در نسخۀ اصلی نمایش فیلم، «تیغ خورده» است!
آن صحنه را که حتما بهیاد دارید: «قیصر» از آبادان برگشته. از آنچه که کریم و منصور آبمنگل، بر سر خانداداش و خواهر او آوردهاند باخبر شده. حالا وارد قهوهخانۀ زیرگذر میشود. از رادیو صدای مرضیه که ترانۀ برگ خزان را میخواند، شنیده میشود. صاحب قهوهخانه، به حرمت مرگ «فرمان» که از کسبۀ محل بود، و عزای قیصر، شاگرد خود را میگوید که رادیو را خاموش کند.
فضای قهوهخانه با همهمهای که در آن است، در عین حال در سکوتی که رنگی از احترام، و شاید نوعی خود را کنار کشیدن، از ترس درگیر شدن با شر و گرفتاری است، در خود گرفته.
«قیصر» سر میزی چند تایی از بچهمحلهای قدیمی را میبیند. به آنجا کشیده میشود و مینشیند. سلام و علیک و سرسلامتیای از سوی جمع، و بعد در پرسش قیصر که: تو چرا این ریختی شدی؟ ماجرایی به روایت «بهمن مفید» میشنویم که:
او علیرغم میلش، به همراه چند نفری از دوستان، سوار ماشین میشوند و برای شادنوشی به هتل کوهپایه دربند میروند. یکی از جمع به سلامتی کسی که راوی چندان با او میانۀ خوشی نداشته مینوشد. از این بابت درگیر میشوند و چاقو میکشند.
راوی ماجرا، تاکسیای میگیرد و به شهر برمیگردد. سر کوچه برلن، دم مغازۀ نقرهفروشی که پیاده میشود، تنهاش میخورد به تنۀ یک «پسرۀ هیکلمیزون» و طرف با سیلی میگذارد بیخ گوشش و او میافتد توی جوب. بلند میشود. ضمن اینکه در جیبهایش دنبال چاقوی زنجانیاش میگردد، کُرکُری هم میخواند. «هیکل میزون» چک دوم را میخواباند.
راوی ماجرا، چشمش را که باز میکند میبیند در «مریضخونۀ روسها» یا همان «بیمارستان شوروی» معروف تهران است.
ـ «دست کردم جیبم که برم و بیام، چشمو وا کردم دیدم مریضخونه روسام».
کلمۀ «روس» با سه حرف «ر»، «و»، «س»، در باند صدای فیلم «تیغ خورده»؛ ولی«آم» آن باقی مانده است. پس تلفظ گوینده را میشنویم: «مریضخونآم»!
راستش نمیدانم، آیا این حساسیت بیش از اندازه به اسم و کلمۀ «روس»، ناشی از هراس کل حکومت شاه میشد. یا کاسۀ داغتر از آش شدن ماموران ادارۀ سانسور بود؟
بهرحال بیمارستان شوروی یا آنچنانکه مردم کوجه و بازار میگفتند: «مریضخونۀ روسا»، موسسهای غیرقانونی و یا سازمانی مخفی نبود. (شاید اصلا زمانی در بارۀ سابقه و انگیزههای تاسیس و چند مورد تاریخی که مربوط به این مرکز پزشکی ـ درمانی میشود، چیزی هم در اینجا نوشتیم.)
میگویند: «صخرههای بزرگی که از دل کوه بیرون زدهاند، گاه به چند سنگریزه بند است.» آیا همین موردهای خرد و ریز و کوچک نیست که جمع میشود و در تکرار خود، حوصلۀ آدمی را سر میبرد و صخره به دره درمیغلتد.
و البته ما جماعت هم بهنوبه خود چندان معصوم و بیتقصیر نیستیم. ما ملت! مردمی که از اولین روز نمایش فیلم «قیصر» و جذبه و جذابیت این صحنه و آن تکگویی، آن را حفظ شدیم و اینجا و آنجا و همهجا، جمله به جملۀ آن را بر کردیم و حتی بهتر از خود بازیگر فیلم گفتیم و بازی کردیم، هیچوقت نه پرسیدیم، و نه فکر کردیم که: بعد از آنکه دستمان را کردیم توی جیبمان تا بریم و بیاییم؛ چشممان که باز شد، دیدیم کجا هستیم!؟
راستی کجا بودیم؟
ها، یادم آمد . . .
میخواستیم این بخش از فیلم را ببینیم!
مجموعهای شنیداری، دیداری و خواندنی در بارهی فیلم «قیصر»
* * *
در بارهٔ «اسفندیار منفردزاده» در این سایت:
یادمان هفتاد سالگی «اسفندیار منفردزاده»
* * *