از در فروشگاه که بیرون آمدم، شلاق سرما و سوز گزندۀ آن بر سر و رویم نشست. و بعد صدایی آشنا، با لهجهای غلیظ و عربی: «ایامکم سعیدا»!
برگشتم بهطرف صدا. یکی از همکاران رادیویی بخش عربی زبان بود. میبیند که همانطور مسخ و یخزده ایستادهام و انگار دارم دنبال مناسبت «ایامکم سعیدا» میگردم. به سوئدی، ولی با لهجۀ عربی میگوید: «امروز عید فطر است. پایان ماه رمضانالمبارک.»
نام «عید» و «رمضان» و «فطر»، با سرمای کشندۀ خیایان و بخار فراری که از دهان و بینی من و همه به بیرون پخش میشود، درهم میپیچد و کشیده میشوم به پهنۀ یادهای دور و پرتافتادهام.
آنجا در خمِ بازارچۀ قدیمی محلِ ما، اما، سوزِ سردِ ماهِ میانی زمستان، هنوز میانداری میکرد. صبحِ کوچههای یخزده و مغازههای بسته و رونقِ بیرمقِ بازارچه، تا نفسِ سردِ و خاکستری بعدازظهر. و عصرِ هیاهو و رفتوآمد و چادر و زنبیل و سبزی و گُرگُرِ تنورِ نانوایی محل و بوی خوشِ نانِ تازه.
صدا، صدای سیرسیرِ چراغِ زنبوری پایهبلند است و برقِ روی خرماهای سیاه و براق. بوی شیرینِ و طعمِ تُردِ زولبیاهای مُشبک و درشتی بامیهها بود و صدای آرامبخشِ رادیوی قنادی سرِ گذر:
گفت: موسی من ندارم آن دهان
گفت: ما را از دهانِ غیر خوان
با دهانِ غیر کی کردی گناه؟
از دهانِ غیر خوان کی الاه
ساعتِ افطار بود. با جوانترهای محل میرفتیم تا در قهوهخانۀ تهِ بازارچه، «قاب» و «جلیک» بنشینیم و «شاه» و «وزیر» و «کارگزار» بشویم و ترکۀ «تُرنا» بخوریم و همتِ مولا طلب کنیم و صلوات بفرستیم.
ـ به حُرمتِ این طالبِ طریقتِ حق و به حقِ غریوِ سرخ و سرخی خونِ مجاهدانِ جان بر کفِ این طریقت، صلوات . . .
صدای غژاغژِ کرباسِ نمدارِ درهم بافته است که در فضا میپیچد.
درست در لحظۀ فرود آمدن، صلابتِ صدای بازدارندۀ «امیر»، همه را غافلگیر میکند:
ـ وزیر!
ـ امیر.
ـ جُرمش کُن!
و جُرم یعنی چند کیلویی خرما و چندتایی چایی و تقسیم آن بین افراد حاضر در قهوهخانه، یا دعوتِ حضار، به روایت و صدایی گرمِ.
غزلخوانیِ خرابآلودهای که از «مادر و معشوق و خود» میگوید.
همکارِ بخشِ عربی هنوز روبرویم ایستاده. با انتظاری در نگاهش. یکبار دیگر میگوید: «ایامکم سعیدا»
سرما، نفسبُر است. بندِ کیسۀ پلاستیک، کفِ دستم را تیغ میکشد. انگار گزشِ ضربۀ «تُرنا»ست. صدای همهمۀ قهوهخانه و نورِ چراغزنبوریهای پایهبلند و نوای موذنِ مسجدِ محل، دور و دورتر میشود. گُنگ و نامفهوم میشود.
بهخودم میآیم. نورِ نئونِ فروشگاه زنجیرهای وسطِ شهر است که توی ذوق میزند و صدای کرتکرتِ برف و یخ، در زیرِ چکمههای رهگذرانِ شتابزده.
گونۀ همکارِ عربزبان، سرخ از سیلی سردِ زمستان و سوزِ خیابان و چانۀ من نیز، از سرما یخ زده است. به تشکر سری تکان میدهم و از کنارِ هم میگذریم.
چند قدمی میروم. ولی درست در پای مجسمۀ وسط میدان، و اینبار عاقلِ مردی از شنوندههای رادیو، رو در رو میشود. با لبخندهای بر لب میگوید:
«آقا، عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو!». میایستم.
میگویم: «مگر از می هنری هم مانده که نگفته باشیم؟»
میخندد و میگوید: «نه آقا جان، مثل عرض کردم. منظورم این بود که چند برنامه پیش، بهمناسبتی اشارهای داشتید به شروع ماه رمضان، امروز هم که پایان آن و عید فطر است را ندیده و ناگفته نگذارید. . .»
میگویم: «چشم. حتما در بارۀ آن، مطلبی خواهیم گفت.» و راه میافتم که بروم.
چند قدمی که رفتهام، برمیگردم و صدایش میکنم. برمیگردد.
میگویم: «ایامکم سعیدا»
چیزی نمیگوید. ثابت نگاهم میکند. از پشتِ بخاری که از دهان و بینی من و او و همه به بیرون پخش میشود، میبینم که انگار به هزارتوی یاد و خاطراتی دور و گذشته افتاده.
شاید در خمِ بازارچهای قدیمی، در جایی از جهان و جوانیاش. . .
* * *
لینکهای مرتبط با مطلب در این سایت:
«تُرنا»، یادگاری مانده از ماه رمضانهای سالهای دور (بخش اول)
مشخصات وسایل «ترنا» (بخش دوم)
* * *