بعد از آن مطلب که بیشتر بیان حس وحشت و حسرت و فراقزدگی، یا نوستالژی مربوط به ایام آغاز مدارس و شروع دبستان بود [+]، گفتیم شاید پر بیضرر نباشد اگر یادی هم از آن حال و هوای عاشق شدنهای خاص روزگار جوانی بکنیم که این البته مربوط به چند سالی بعد از آن حکایت است. خاطرۀ عشقهای دوران مدرسه که هنوز با خیلی از ماها مانده و هست.
این شعر از «منوچهر نیستانی» یادم آمد که «عشق و تحصیل» نام دارد، و وصف حال همین حس و حال است. نمیدانم شما هم این شعر را بهیاد دارید یا نه؟ از بهترین شعرهای «نیستانی» نیست البته. ولی شک ندارم که آن حال و هوا و ایام را حتما به خاطر دارید.
* * *
از پس شیشۀ عینک، اُستاد
سرزنش بار به من مینگرد
باز در چهرۀ من میخواند
که چها بر دل من میگذرد
میکند مطلب خود را دنبال:
«بچهها! عشق گناه است، گناه
وای اگر بر دل نوخواستهای
لشگر عشق بتازد بیگاه».
مینشینم، همه ساعت خاموش
با دل خویشتنم دنیائیست
ساکتم ـ گرچه به ظاهر ـ اما
در دلم با غم تو غوغائیست
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بیخبر داد کشیدم: «غائب!»
رفقایم همگی خندیدند
که جنون گشته به طفلک غالب
بچهها هیچ نمیدانستند
که من آنجایم و دل جای دگر
دل آنهاست پی درس و کتاب
دل من در پی سودای دگر
من به یاد تو و آن روز بهار
که تو را دیدم در جامۀ زرد
تو سخن گفتی، اما نه ز عشق
من سخن گفتم، اما نه ز درد
من به یاد تو و آن خاطرهها
یاد آن دوره که بگذشت چو باد
که در این وقت به من مینگرد
از پس شیشۀ عینک، استاد
با خیالت خوشم از اول زنگ
لحظهای فارغ از این دنیایم
زنگ خوردهست، «منوچهر» بیا
تو «فریدون» برو، من میآیم!
* * *