تنشویی «شیرین» در چشمه و نظارۀ «خسرو»
(پردهخوانی «شتر» در پردۀ سوم نمایشنامۀ «شهر قصه»)
آشنایی و علاقۀ مردم کوچه و بازار به داستان «خسرو و شیرین» که نزد آنان بیشتر به «شیرین و فرهاد» شهرت دارد آنقدر بود که در سالهای نه چندان دور «پردهخوانان» نیز این صحنه را جایی در گوشۀ پردهشان جای دهند و در تعریف خلاصهای از این داستان شورانگیز، شعر و کلام را با تصویر و نقاشی بیامیزند و صحنه را برای جماعتی که به تماشا ایستاده بودند تجسم و عینیت بخشند.
«نقالان» مردان سخنوری بودند با حافظهای خوب که در قهوهخانهها شاهنامهخوانی میکردند. «پردهخوانان» نیز از همین صنف و طایفه بودند با این تفاوت که آنها بیشتر در کوچه و میدان بساط میکردند و نقش پردههایشان یا صحنههایی از «شاهنامه» بود، یا رویدادهایی مذهبی مثل «ظهر عاشورا»، و یا نقاشی بخشهای شناخته شدۀ منظومههای مشهوری چون «لیلی و مجنون» و «خسرو و شیرین» و از ایندست.
متاسفانه امروزه دیگر این شکل از هنر تعریف داستان و نمایش که «نقالان قهوهخانهها» و «دورهگردان پردهخوان» در آن آزموده و استاد بودند فراموش شده است. بگذریم از چند تنی که شاید هنوز خاطرهای از آن روزگار را به یاد داشته باشند. در دهههای اخیر اما اکثر ما نمایشنامۀ «شهر قصه» از زندهیاد «بیژن مفید» را شنیدهایم و حتما که «پردهخوانی شُتر» را در آن نمایشنامه بهیاد داریم.
«بیژن مفید» خود در این نمایشنامه اجرای دو نقش را به عهده داشت که یکی همین «شُتر نقال» بود و از حُسن اتفاق، موضوعی که «پردهخوان» شهر قصه به آن میپردازد هم همین «آبتنی شیرین» است در چشمه و نظارۀ «خسرو» بر آن.
پردهخوانی «شتر» در پردۀ سوم نمایشنامۀ «شهر قصه»
(متن نوشتاری)
شتر که پرده قلمکار مجلس شیرین و فرهاد را از دکان خود آورده، آن را به دیوار میآویزد و شروع به نقالی میکند.
شتر: خوب، حالا گوشاتونو واز کنین. هر کسی مریض داره، هر کسی قرض داره، هر کسی یه گرهی تو کارشه، هر کسی دلش میخواد قبر جدم را زیارت بکنه، یه دقه ساکت و آروم بشینه، دل بده، گوش کنه.
خر: ای بابا، دل کجا بود؟
میمون: ما دیگه دل نداریم، که به سر کار بدیم.
خرس: از همون روزی که، خاله سوسکه با مینیژوپ خودش، پا تو این شهر گذاشت، دیگه یک دل توی این دیار پیدا نمیشه.
شتر: اینکه اینجا میبینی شیرینه! داره توی چشمه بازی میکُنه.
خرس: آخ چه نازی میکُنه.
روباه: آبتنی کردن شیرین چقدر شیرینه!
شتر: اونکه اونور میبینی فرهاده، که دلش خونینه. عشق فرهاد به شیرین آقا، خیلی نقل داره.
(میمون، بهعنوان شاگرد مرشد به میدان میآید)
میمون: خوب آمُرشد، حالا تعریف بکن، اون کیه اونجا نشسته روی اسب، مثه آرتیستهای فیلم، داره از بالای کوه، قاچاقی دختره رو دید میزنه؟
شتر: اونکه اونجا یهوری، یله داده روی اسب، داره شیرینو تماشا میکُنه؟
میمون: آره مُرشد خودشه . . . همون جوون رعنا، که داره خیار چنبر میخوره.
شتر: بچه مُرشد. . . چی میگی؟ . . . خیار چنبر کجا بود؟
میمون: پس آمُرشد تو بگو، اون چیه یارو داره گاز میزنه؟
شتر: اسم اون چیزی که این شخص گذاشته به لبش . . .
خر: چُپُقه؟
میمون: نیلبکه؟ . . .
شتر: . نه جونِ من، انگشته.
میمون: بابا ول کُن مرشد، مگه انگشت آدم خوراکیه، که یارو عین بلال، داره گازش میزنه؟
شتر: ای بابا، بچه مرشد ندیدم انقده کودن باشه. اونکه اون جوونِ زیبا به لبش بُرده آقا . . . انگشته.
میمون: دِ . . . آمُرشد مگه دیوونه شده؟ آخه انگشت مال کار دیگهست، نه برای خوردن.
شتر: آقا جون برات حکایت بکنم، این جوون رعنا، با چنین خال سیاه، با چنین ابروی پیوسته و بازوی کُلفت، داره انگشت به دندون میگزه. بچه مُرشد! تو بگو، اون چه انگشتیه که آدم به دندون میگزه؟
میمون: خوب جناب مُرشد، این دیگه معلومه، اون انگشت حیرته.
شتر: شیر مادرت حلالت باشه، اینکه این شخص به دندون میگزه، انگشتِ حیرته. بچه مُرشد، بگو حیرت از چی؟
میمون: حیرت از چی مُرشد؟
شتر: حیرت از خوشگلی این دختر، که به این شیرینیست. حرکاتش شیرین. سکناتش شیرین. لب لعلش شیرین. سخنانش شیرین. اسم این جوون رعنا . . . خسرو، اسم اون دختر زیبا شیرین.
روباه: آخ چقدر شیرینه!
خرس: عین یک دسته گُل نسرینه!
(با روباه مشورت میکُند)
خرس: چطوره منم برم لخت بشم، به هوای آبتنی برم جلو، با ندیمهش سر حرفو وا کُنم. بعد بپرسم خانومش میل داره صیغه بشه؟ آخ خدایا برسان! اگه شد بساطمون رنگینه!
روباه: چی میگی احمق جان؟ مگه از جان خودت سیر شدی؟ مبادا بری جلو! خسرو از بالای کوه میبینه!
خرس: نه بابا؟ . . .
روباه: جانِ شما. خیلی هم غیرتیه.
خرس: از سبیلش پیداست! مُشتشم سنگینه.
(شتر به کار خود ادامه میدهد)
شتر: نیگا کُن بازو چیه؟ پولاد. نیگا کُن چشم چیه؟ شاهینه. تموشا کُن توی مشتش چیچیه؟
میمون: خنجر زرینه.
شتر: ترکِ اسبش چیچیه؟
میمون: شمشیره! زوبینه!
(خرس، در حالیکه شکم خود را گرفته است با عجله دور میشود)
خرس: بعد خدمت میرسم . . .
روباه: کُجا میری؟ . . .
خرس: کابینه!!
شتر: اونکه اونور میبینی فرهاده
میمون: اونکه از فرق سرش تا نوکِ پاش خونینه؟
شتر: فهمیدم خیلی حواست جمعه. آره جونم، خودشه. اون یارو فرهاده. عاشق شیرینه.
میمون: خوب، بفرما مُرشد، کی با اون تیشه به فرقش کوبیده. . .؟
شتر: دست خودش.
میمون: چی میگی جناب مُرشد؟ آخه دست، با رفیق آدم فرق داره. رفقا معمولا، خنجر از پشت به آدم میزنن. دست آدم که دیگه دشمن آدم نمیشه.
شتر: ای بابا، دل و چشم و دست ما دشمن مان. اگه نه خنجر دوست، که تو تاریکی به پُشتت میشینه، سُنتی دیرینه.
میمون (با آواز)
هیج خنجر دیگه پیدا نمیشه که شبی پشت رفیقی رو سوراخ نکرد؛ هیچ پُشتی دیگه نیست که تو کتفش اثر زخم یه خنجر نباشه
. . .
. . .
برگرفته از: متن چاپی کتاب «شهر قصه» صفحات ۴۲ تا ۴۵
* * *
لینکهای مرتبط با مطلب در این سایت:
• «شیرین» [سروده و صدای: نصرت رحمانی]
• تن شستن «شیرین» به روایت پردهخوان نمایشنامهٔ «شهر قصه» [بیژن مفید]
• آبتنی «مارال» و نظارهٔ «گلمحمد» [برگرفته از «کلیدر» نوشتهٔ محمود دولتآبادی]
* * *
فهرست مجموعه آثار «بیژن مفید» در این سایت
* * *