محمود دولتآبادی در یکی از اولین گفتوگوهای خود در بارهٔ چگونگی خلق رمان «کلیدر» میگوید:
«سال ۱۳۴۵ نوشتن داستانی را شروع کردم که قهرمانهایش نمایی از «شیدا» بود و پدر شیدا و یک دختر قرشمال که باید یک داستان عاشقانه میبود. اول به نام «خون و خنجر و شیدا» بود و اسم دیگری که رویش فکر کرده بودم «شبهای قرهچمن» بود. در همین حیص و بیص که کار میکردم، ناگهان دیدم داستان دارد پهلو باز میکند. . . آن داستان را گذاشتم کنار و بنا کردم به آمادهسازی و ارزیابی خودم. چند سال بعد دوباره شروع کردم. شروعهای مختلفی کار کردم و باز گذاشتم کنار و از نو شروع کردم و باز . . . تا اینکه در یک لحظه «مارال» پیدا شد؛ و بعد از ظهور مارال، شروع داستان هم پیدا شد. . .» برگرفته از: ما نیز مردمی هستیم، گفتوگو با محمود دولتآبادی، امیرحسین چهلتن ـ فریدون فریاد، نشر پارسی ۱۳۶۸ صفحهٔ ۲۵۷ و ۲۵۸
رمان «کلیدر» با عبور «مارال»، سوار بر اسب سیاه رنگ خود [قرهآت] از خیابان اصلی یکی از شهر خراسان در دههٔ بیست شروع میشود. در ظهر گرم تابستان میرود تا پدر خود [عبدوس] و نامزدش [دلاور] را در محبس نظمیه ملاقات کند. نام «مارال» در چهارمین جمله از فصل گشایش این رمان ده جلدی جلوه میکند.
«اهل خراسان مردم کُرد بسیار دیدهاند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بودهاند. خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهایشان به «مارال» خیره مانده بود، خود نمیدانستند.»
در رمان کلیدر بهجز نام بسیاری از شهرها، روستاها و محلههای قدیم استان خراسان، با بیشتر از هشتاد نفر که در ماجراهای مختلف این رمان شرکت دارند نیز آشنا میشویم. محمود دولتآبادی با تسلطی حیرتانگیز بر چیدمان این تعداد از اشخاص در متن حوادث و ماجراهای رمان، به اعتبار حافظه و پیشینهٔ ذهنی خوانندهٔ خود، از شخصیتهای شناختهشده در تاریخ ادبیات کلاسیک و یا اتفاقات سیاسی عصر حاضر نیز بهره میگیرد. نمونهٔ آن ماجرای تنشستن «شیرین در چشمه»، و نظارهٔ خسرو پرویز بر او [برگرفته از منظومهٔ «خسرو و شیرین» سرودهٔ «نظامی گنجوی»] که ما آن را در صحنهٔ آبتنی «مارال» و نگاه «گلمحمد» از پس نیزار میبینیم. در اینجا حتی «قره» اسب سیاهرنگ «مارال» نام و رنگ «شبدیز» اسب سیاهرنگ «شیرین» را دارد.
شک نیست دولتآبادی بر آشکار شدن همگنی صحنهٔ «آبتنی مارال» و «تنشستن شیرین» بر خواننده اثر خود، آگاه بوده است. پس میشود گفت: جا دادن آن در شروع این کار عظیم، نه «وامگرفتن» از صحنهای آشنا برای اهل کتاب و مطالعه، که شاید به شکلی «وامگزاردن» و ادای دین او به سرایندگانیست که «ادبیات حماسی ـ لیریک» ایران وامدار آثار آنهاست.
آبتنی «مارال» در زلال آبگیر و نگاه تشنهٔ «گلمحمد» بر او
«. . . مارال رسید. دهنهٔ کاریز در انبوه نیزار گم بود. فرود آمد. به دور «قره» [اسب سیاهرنگ مارال] گردید. سینه به سینهٔ حیوان. عرق از بیخ گوشهای اسب به آستین پاک کرد. پس در کنار نیزار تسمه دهنهٔ اسب را زیر سنگی جای داد و خود از باریک راهی به درون شاخههای نی خزید و در دهنهٔ کاریز، بر گلوگاه آب ایستاد.
تن تا کرد و انگشتهایش را در آب گذاشت. خنکای آب به پوستش مُخید و تازگیاش را ـ انگار ـ چشید. آرام آرام انگشتها را تا سینهٔ دست و بعد تا ساقها در آب فرو بُرد و به جنبش مواج و سبک دستهای آفتابخوردهٔ خود در آب سفید نگاه کرد. آب که بر میقُلید موج کوتاه و ملایمی از آن برمیخاست، موج پهلو به دستهای رها شده در آب میزد، دستها به رقصی ملایم و آرام در میآمدند و مارال از یلهگیشان احساس رضامندانه داشت.
مارال بر سر سنگی نشست و پاهایش را در آب گذاشت. پاچینش را بالا گرفت و ساقهایش، گُردهٔ ساقها را در آب خواباند. پاچین را بالاتر کشاند، آب تا سپیدی رانها بالا خزید. زن به پاهای خود نگاه کرد، به آیینهٔ زانوهایش. دو ماهی سپید. دمی به خود باور کرد که قشنگ هستند. موج آرام آب بر رهایی پاهای مست. پاها را در آب بههم مالید و از حس و حالی که در خود بیدار یافت بهوجد آمد. باز کف پای راست بر گُردهگاه پای چپ مالید و پای چپ بر گُردهٔ پای راست. حظّ از آب او را با خود میبُرد. پنداری با زلالی و پاکیاش در معاشقه بود. دلش میخواست همهٔ تن خود را به آب بدهد. [ . . . ]
مارال سر به هر سوی گرداند. گوشها و پارهٔ مهتابرنگ پیشانی «قره» از پناه تیزی شاخههای نی نمودار بود، و اینسوی و آنسوی جز آبی پهناور آسمان، رنگی نبود. جز نوای گذرا و گهگاهی پرندههای خاکرنگ، صدایی نبود. جز نفس ملایم قره، دم جانداری احساس نمیشد. آب کاریز از شیب بستر خود فرو میخزید و آنسوی دشت، بر کشتزار فرو مینشست. پس، دهقانان را هم اینجا کاری نبود. با این تُهیوار داشت از نرینه، مارال از نگاههای قره شرم میداشت. سینهها را زیر بازوهایش قایم کرد و خود را در آب فرو لغزاند.
آب، تن مارال را تا بالای سُرین، تا کمر در کام گرفت و فرو مکید، روح آب تا مغز استخوانها چشیده شد. برکه چندان عمیق نبود و مارال بر کف نشست. نوک پستانهایش بر رویهٔ خوش خُنکای آب، نرمنرم فرو شدند و آب خود را بالا کشاند و سینهها را به خود بُرد. موج آرام و ملایم دو پستان سپید، در آب. ستایش.
مارال طعم آب را زیر بغلهای خود که از عرق داغ خیس شده بودند، احساس کرد. و احساس کرد صافی گردنش گلوبند آب را میچشد. آرامش دلانگیز نیمروزی آب و آفتاب. مارال تن غلتاند و شابه در آب پیچید. خوشایش هماغوشی. دست بر گردن. درون آب چمبر زد. باز و درهم شد، سینههای پُر از تمنا را در بازوها فشرد، سر در آب فرو بُرد و بهدر آورد، موها به دور گوش و گردنش چسبید و زن هوس کرد سر خود را کنار دهنهٔ کاریز سنگی بگذارد و بر آب رها شود، سپاش تن به نوازش آفتاب. چنین کرد و پلکها را از سر کیف بر هم گذاشت.
مرد هم چشمهای سیاه خود فرو بست. دیگر توان نگریستن نداشت. رعشه سرتا پایش را گرفته بود و قلبش میشورید. پنداری پنچههای ملایمی آن را میمالاندند. زانوهایش سست شده و نم دهانش خشکیده بود. تشنهلب بر لب آب. لحظههایی طولانی بود که مارال را میپایید. لحظههایی که انگار ایستاده و مرد را در بستر خود نگاهداشته بودند. خود نمیدانست چند گاه است که قامت در پناه پُشتهٔ نی قایم کرده و چشمانش ـ چشمان سیاه و عطشناکش ـ لهیب بر میکشیدند و میرفتند تا خود را وا رهانند، و زن را، زنی که انگار در خواب رُخ نموده بود، به تمام جذب خود کنند. نگاهها، نگاههای تشنه. چشمها، این چشمهای تبگرفته، پنداری از کاسهٔ سر مرد گسستهاند، جدا شدهاند و چون اندامی مستقل، چون تصویری زنده از شاخههای بلند نی آویخته بودند و میکوشیدند تا همهٔ اندام برهنهٔ زن را؛ نه، همهٔ ذرات پیوستهٔ تن او، همهٔ شیب و شیارها، همهٔ موجها و تنشهای ملایم و لفزان پیکر در آب أغشتهٔ زن را دریابند.
قلب مرد، شاید چون قلب شاهین از پرواز ماندهای میتپید، شاید نفسهایش تندتر و داغتر شده بودند. شاید بناگوشش الو گرفته بود و شاید خون در شقیقههایش میتپید و زیر پوست ابروهایش ذرات ناشناختهای به لرزه در آمده بودند و چیزی در ریشههای مویرگهای چشمهایش میجنبید و گلویش از نفسهای تفته مثل خشت شده بود. شاید دستهایش بر دو سوی تنش خشک مانده بودندو خط پُشتش منجمد شده بود، اما او را هیچ از خود خبر نبود. پنداری از خود بهدر شده و با تپش نگاهش در منفذهای پوست تن زن جذب میشد. آه . . . این چشمهای سیاه هرگز خبرشان نبوده بود که ـ نه امروز و نه هیچ روزی ـ چنین وجودی را نظاره خواهند کرد! [ . . . ]
مرد را گویی در بند کرده بودند. خشکنایی در شانههایش احساس میکرد. گویی خون در رگهایش یخ بسته بود. سنگ شده بود. از خود وا مانده. گوشت و پوست و استخوان. فقط! نه میتوانست بجنبد و نه قادر که کلامی بر زبان بیاورد. اما نمرده بود که! لرزهای. خسخشایی در نیزار. شاخهها سر در گوش هم گذاشتند. بههم ساییده شدند، موج برداشتند و از هم واگسیختند و چشمان سیاه، در مالامال نی گم شدند. قرهآت شیههای بُریده بُریده از کام سر داد، مارال پلک از پلک گشود، در آب فرو شد، بهدر آمد، بالا تنه را هم آورد و پشت را چون موجی از رمل خماند و سر بهسوی قره گرداند. نگاه نگران قره به نیزار بود، مارال به رد نگاه قره چشم دواند، در شاخههای لرزان نی، چشمان مرد، دو لکهٔ سیاه و گذران، گیر کرده بود. موی بر تن مارال سیخ ایستاد. غریوی از قلبش کنده شد و ـ نخستین کار ـ پنجه در رختهای خود افکند.
بار دیگر، نیها به صدایی خشک بر هم بسودند، برآشفتند و چشمها در آن گم شدند. مارال از برکه بهدر جست، خود را در رختهایش پوشاند و هراسان نظر به هر سو پراکند: در پناه حلقهٔ چاه، شتری زیر باری سبک ایستاده بود. مرد از نیزار دور میشد و روی به شتر میرفت. مارال توانست شانهها و شیار عرق نشستهٔ پشت و خط موهای سیاه پس گردنش را ببیند. . .» کلیدر، محمود دولتآبادی. انتشارات فرهنگ معاصر. چاپ ششم ۱۳۶۸، تلخیص صفحهٔ ۴۲ تا ۴۷
* * *
مطالب بیشتر در این سایت: • تنشستن «شیرین» در چشمه، از شعر تا تصویر • تن شستن «شیرین» به روایت پردهخوان نمایشنامهٔ «شهر قصه» [بیژن مفید] • آبتنی «مارال» و نظارهٔ «گلمحمد» [برگرفته از «کلیدر» نوشتهٔ محمود دولتآبادی] • اندام شستن «شیرین» در چشمهٔ آب [برگرفته از منظومهٔ «خسرو و شیرین» نظامی گنجوی]