گشایش داستان (بخش اول)
سوریاکانتا و صورتگر
در روزگار کهن، پادشاهی بود «سوریاکانتا» نام که تنها یک چیز برایش ناشناس مانده بود و آن زن بود و عشق زن. روزی، صورتگری به آن شهر آمد. از دیدنیها و شگفتیها و شنیدنیهای شهر پرسید. او را گفتند: «شگفتترین همه، کار پادشاه است. او را با زنان هیچ کاری نیست و چنان از زنان طاووسوش میگریزد که از ماران.»
صورتگر گفت: «ترتیبی دهید که پادشاه مرا به حضور بپذیرد، دیگر کارها را خود دانم.» چون صورتگر شاه را بدید، گفت: «شاها! خواهش من این است که اجازت فرمایی تا از چهرهی تو تصویری بسازم.» شاه او را گفت: «نخست، نمونهای از کار خود به من نشان.»
پس، صورتگر تصویرهایی را که از کسان ـ در سرزمینهای گوناگون جهان ـ کشیده بود، به پادشاه عرضه کرد و پنهانی، تصویر زنی زیباروی را در میانشان گذاشت. شاه تصویرها را یکبهیک مینگریست. ناگاه، تصویر زن هویدا شد. چون چشم شاه بر آن افتاد، از هوش برفت.
صورتگر گفت: «پادشاها! بدان که این تصویر از آن «آنانگاراکا»، دوشیزهی گلچهر عاشقوشی است که در کاخی میان جنگل تنها زندگی میکُند. زیبایی این تصویر در برابر خود او هیچ است. بسا کسان که وی را خواستگار بودهاند! خواستگاران وی از چهار سوی جهان، بهسویش آیند. گرچه از آنان به شیوه ای شکوهمند پذیرایی میکُند، اما خود نیمنگاهی بر آنان نمیافکند. رسم بر این نهاده است که هر روز، یکی از دلباختگانش معمایی از او بپرسد. اگر شهزاده نتواند آن معما را پاسخ گوید، از آنِ خواستگار میگردد. و اگر پاسخ گوید، آن خواستگار باید در سِلک خدمتکاران و چاکران درگاه شهزاده درآید.اما شهزاده تاکنون هرگز در پاسخ معمایی در نمانده است. از این خواستگاران، گروهی را به دیارشان بازپس فزستاده و برخی را نیز به چاکری و بندگی، در دربار خود، نگاه داشته است و هر روز، زیبایی آسمانی و دستنیافتنی خویش را به رخ ایشان میکشد و روزگارشان را تیره میکُند. ای پادشاه! چه بسا که روزگار تو نیز مانند آنان به تباهی کشد. پس بر سر عقل آی و او را فراموش کُن؛ چون روزگار این گروه آخر، از همه تیرهتر است. اینانند که هر روز دلدارِ از دستداده را پیش روی میبینند و جز دریغ و دردشان راهی نیست.»
پس، پادشاه که در آتش اشتیاق و بیصبری میسوخت، همان شب، امور کشور را به وزیران سپرد و با تصویر دلدار، آهنگ سفر کرد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *