روز نخست:
داستان گانشا و چارواکا
[ . . . ]
شهزاده را دیدند بر تختِ زرین نشسته، با ردایی سبزگون به رنگ آب دریا بر دوش و یلی مرجاننشان بر تن؛ چونان آیت «لاکشمی» [الههی بخت و ثروت] که تازه از دریا بیرون شده باشد. با چشمانی کشیده به گونهی شانههای عسل، و مژگانی سخت سُرمهناک و لبانی چون شنگرف. و آغوش معطر به بوی سندل و کمربندی زرین در میان باریک و دستوارهها و پایوارههای زرین به دست و پا و کف هر دو پا به شنگرف آغشته و بر تارکِ موی شبگونش، نیمتاجی زرین به گونهی ماری خفته با چشمانی از یاقوت و زبانی از زمُرد.
شهزاده از زیر درخشش جمال خود، نیم نگاهی سرزنشبار به پادشاه انداخت و در دم، دیده از او برگرفت و پیش از آنکه مهلت سخن گفتن به او بدهد، گفت: «معما را بگویید.»
شهزاده از جای برخاست و بیآنکه به شاه بنگرد، با تکانِ دستی او را مُرخص کرد و خود بیرون شد و دلِ پادشاه را نیز با خود ببُرد. . .
[ . . . ]
در راه پادشاه «راساکوشا» را گفت: «ای رفیق! هر چند شهزاده پرسش تو را پاسخ گفت و یک روز از دست برفت، اما بهخاطر دستی که هنگام رفتن بر ما افشاند، تو را میبخشم. تکانِ دستش همچون لرزش شاخهی پُرشکوفهای بود که نسیم بر آن وزیده باشد. اگر دلخوشی این تصویر نبود، بار سنگین فراق او را تا دروز دیگر نمیتوانستم کشید.»
پس، آن شب را در آرزوی روی دلدار، به روز آورد و همواره مست جمال محبوب، بهتصویر مینگریست . . .»
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *