روز دوم
داستان گاوهای برهمن
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی سرخ و یلی مُروارید دوزیشده بر تن و تاج مروارید نشانی بر سر، بر تخت نشسته است. نگاهی بر شاه انداخت و پادشاه والهی زیبایی او ـ بیآنکه سخنی گوید ـ در کُرسی خود فرو شد.
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و از جای برخاست. نگاهی به شاه انداخت و بیرون رفت و دل شاه را نیز با خود ببُرد. . .
در راه بازگشت، شاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! هر چند شهزاده پُرسش تو را پاسخ گفت و روزی دیگر از دست رفت، بهخاطر نگاهی که هنگام رفتن بر من انداخت، تو را میبخشم. وای که نگاه سردش همچون قطرههای باران که بر سرزمینهای تشته و تفته ببارد، دل مرا خُنک کرد و اگر بهخاطر این تصویر نبود، شام را به بام نمیبُردم.»
پس، شاه شبی را به مویه و زاری ـ خیره به تصویر دلدار ـ به روز آورد . . .
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *