روز چهارم
داستان دو برهمن توأمان
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی از پوست سمور و یلی دستدوزی شده و مُرصع به یاقوتِ کبود بر تن و تاجی یاقوتنشان بر سر، بر تخت نشسته است. این بار، با مهربانی به شاه نگریست و . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و از جای برخاست و روانه شد. اما هنگام رفتن، سر را چرخی داد و از روی شانه به شاه نگاه کرد و بهروی او لبخندی زد و از در بیرون بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! اگرچه محبوبهی من پرسش تو را پاسخ گفت و چهارمین روز نیز از دست بشد، اما برای آن لبخندی که گاهِ رفتن بر من افشاند، تو را میبخشم. همانگونه که ماهتاب بر جنگل نور میپاشد، لبخند او بر روح غمزدهی من نورفشانی میکُند. تنها این تصویر است که مرا زنده نگاه میدارد.»
پس، شبی را بیصبر و بیقرار ـ با تصویر دلدار ـ به روز آورد . . .
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *