روز سوم
داستان نوزاد راجه
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی زرد رنگ و یلی الماسدوزی بر تن و تاجی الماسنشان بر سر، بر تخت نشسته است. آن ملکهی حُسن، نیمنگاهی به شاه انداخت و . . .
[ . . . ]
آنگاه شهزاده برخاست و آهنگ رفتن کرد و در حال، برگشت و نگاهی به شاه انداخت و از در بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! باز به پرسش تو پاسخ داده شد و سه روز از دست برفت. اما تو را برای نگاهی که شهزاده، گاهِ رفتن، بر من انداخت، میبخشم. وای که هنگام رفتن چگونه دل مرا بهدام کشید! اگر این تصویر نبود تا به یاریاش، بار فراق را تاب آرم، نرگز روشنی روز را نمیدیدم.»
پس، شب را زار و خسته ـ بهیاد معشوق و خیره به تصویر او ـ به روز آورد. . .
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *