روز هفتم
داستان زاهد سالوس و دختر پادشاه
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی نیلگون با یلی گوهر نشان بر تن و تاج مُکللی بر سر، بر سریر نشسته است. شهزاده با دیدن شاه، آهی از دل برآورد و . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و نگاهی گویا به پادشاه انداخت و از جای برخاست و بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «اگرچه دلدار من پرسش تو را پاسخ گفت و هفت روز از دست برفت، اما به خاطر ترشرویی او تو را میبخشم. ترشرویی او مانند نرمهموج تیرهای بود که بر سطح دریا بلغزد. بیگمان میخواست مرا در طلب خویش پایدار بگذارد. هرچند که گنجینهای است از دانایی، اما همین دانایی اوست که از دسترس دورش میدارد. بدبختانه، حتی تصویر او هم دیگر در دوران فراق، مایه آرامش من نخواهد بود.»
پس، شب را با دلی پر تشویش ـ در کنار تصویر ـ به روز آورد . . .
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *