روز هشتم
داستان زائر و رود گنگ
[ . . . ]
شهزاده را دیدند که ردایی به رنگ زعفران و یلی لعلنشان به تن و تاجی مکلل بر سر، بر تخت نشسته است. چون شاه به درون آمد، شهزاده بر وی لبخند زد و . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و به پادشاه لبخندی زد و از در بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «اگرچه دلدار پرسش تو را پاسخ گفت و هشت روز از دست برفت، اما به شُکرانهی لبخندی که به روی من زد، تو را میبخشم. لبخند او روشنیبخش جانم بود؛ همچون قوی زیبایی که زیر تابش نور آفتاب، بر دریاچه «ماناسا»، شناور باشد. افسوس که این تصویر نیز دیگر تا بامداد آرامبخش روح من نتواند بود.»
پس، شب را با اندوه و حیرت ـ با خیره شدن به تصویر ـ بهسر بُرد . . .
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *