روز بیستم
(پایان)
[ . . . ]
شهزاده آنانگارا را دید ردایی نیلی با یلی به رنگ پر طاووس ـ مرصع به سنگهای خورشید زرد ـ بر تن و تاج مُکللی بر سر دارد. چون پادشاه را بدید، از تخت به زیر آمد و او را پیشباز کرد و با نگرانی شاه را نگریست. رنگ رخسارش سرخ شد و با حالتی آشفته، به سوی تخت بازگشت و بر آن نشست.
[ . . . ]
ناگهان شهزاده از روی تخت برخاست و به شادی بانگ برآورد که: «ای خردمند! تو خود دریافتی.»
[ . . . ]
در زیر نور مهتاب ـ پهلو به پهلو ـ آهسته اسب میراندند. شاه بر اسبی سپید و شهزاده بر بادپایی سیاه سوار بودند، همچون دو آیت از لیل و نهار.
نیمشبان، بر آن شدند تا در جنگل بیاسایند. پادشاه پیاده شد و شهزاده را از اسب برگرفت و بر تودهای پیچک جنگلی، آرام فرو هِشت. نور نقرهای ماه از لابلای شاخ و برگ درختان ـ همچون سایه روشنی که از روزن داربست مو، به مهتابی قصری بیفتد ـ بر زمین میتابید.
آنگاه، خفته بر گلبرگهای خوشبو، به هم گِرد آمدند و . . .
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *