روز نوزدهم
داستان کریتا کریتا
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی زربفت با یلی فیروزه نشان بر تن و تاجی مکلل بر سر، بر سریر نشسته است. با دیدگانی که اندوه و شادی در آن با هم میجنگیدند شاه را نگریست.
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست. نظری بر شاه انداخت که چیزی بهجز نگاه نمینمود. و بیرون شد.
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! زیبایی این زن بیمانند چون ماری مرا بگزید و هم اکنون زهر آن وجاهت در من کاری شد. دو روز دیگر از زندگی من بیشتر نمانده. بیشک، واپسین پاسخی که به تو خواهد داد، حکم اعدام من است و این پاسخ را هم خواهد داد. هوشمندی او چون کاردی ات بُرنده که نه تنها گرهی مشکلها را میگشاید، بلکه دل مرا نیز سوراخ میکُند.»
شاه شب را با نومیدی ـ بیآنکه به بستر رود ـ به صبح آورد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *