رقص ایرانی
سیاوش کسرایی
(صدای شاعر)
چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
بیا برخیز و پیراهن رها کُن
گره از گیسوان خفته وا کُن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو
به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کُن
نیایش کُن
بلور بازوان بربند و وا کُن
دو پا برهم بزن، پایی جدا کُن
بپر، پرواز کُن، دیوانگی کُن
ز جمع آشنا بیگانگی کُن
چو دود شمع شب، از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز!
بپرهیز!
چو رقص سایهها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایهها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمهای با هم بیامیز
دلآرام!
میارام!
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کُن
سر هر رهگذاری جستوجو کُن
به هر راهی، نگاهی
به هر سنگی، درنگی
برقص و شهر را پُر هایوهو کُن
به بر دامن بگیر و یک سبد کُن
ستاره دانهچین کُن، نیک و بد کُن
نظر بر آسمان سوی خدا کُن
دعا کُن
ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کُن
مَنَت میپویم از پای اوفتاده
مَنُت میپایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بیتاب
چو گلهایی که میلغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم
سوم اردیبهشت ۱۳۳۲
سیاوش کسرایی
از مجموعه اشعار «آوا»
پینوشت:
«سایه اقتصادینیا» منتقد ادبی و پژوهشگر ادبیات فارسی تقسیری خواندنی بر این عکس نوشته که در صفحهی فیسبوک ایشان منتشر شده است. [در اینجا]
«بیبی کسرایی، دختر سیاوش کسرایی، چند سال پیش عکسی منتشر کرد که در آن خودش و پدرش در یک مهمانی خانگی میرقصند. این عکس، جز آنکه زیباییِ ایرانیِ تابانی دارد که در نظر اول چشم را گرم و گیرا میکند، عکسی است خارقعادت. اغلب تصاویری که از شعرای ایرانی در دست است، آنان را جدا از بافت خانوادگی، در فضایی دودزده و محزون و منفرد و مردانه نشان میدهد، یا با ژستهای اغراقشدۀ روشنفکرانه، یا تلخ و فکور و عصبی با خطی درشت وسط ابروها. رقص شاعر کمتر چنین عیان گشته است، آن هم رقصی اینمایه خودمانی و بیغش، با نگاهی سراسر عشق و تحسین و غرور به فرزند دخترش که چون غزالی نازکاندام پیش چشم او میچمد. این عکس هم تصویر پدر سنتی را به هم میریزد و هم تصویر شاعر ملول مجنون را. پدر و دختر، همقد و همپای هم، دست افشاندهاند و عکس از شهد و عسل چکهای کم ندارد.
تاریخ روی عکس ۱۹۹۴ را نشان میدهد؛ از غمبارترین سالهای عمر کسرایی. او، پریشان و گسسته، در مسکو به سر میبُرد، رنج بر رنج میانباشت و دلش هوای آفتاب داشت. خانه با قالی ایرانی مفروش است و از پنجرۀ پشت سر کسرایی درختان پیدا. لابد این همان دریچهای باشد که کسرایی کنار آن ایستاده و سروده بود:
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده مینماید و خراب میکند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچهها
دلم هوای آفتاب میکند.
گرمی فضای خانه و عطر خانواده از این عکس شکوهمند میتراود. در این عکس معجزهای است که فضای ادبی سنگین و مردانه و عبوسی را که ما در خفگی آن رشد کردیم میشکند و چون حبابی سبک به هوا میفرستد. رقص، هنری که از چشم نیچه خداوند را شایستۀ پرستش میگرداند، هم سزاوار شاعری است که جز از امید برای وطنش و فرزندش نگفت و نسرود. رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست.»
* * *
یادنامهٔ «سیاوش کسرایی» در سایت «راوی حکایت باقی»
* * *