«. . . پدرم مذهبی نبود. اما مادرم یک مذهبی خیلی عجیب و غریبی بود. حتی موقعی که پا درد داشت آخر عمری نشسته نماز میخواند. [طفلک مادرم جوان مُرد: در ۳۸ سالگی] با خدا یک رابطهٔ عجیبی داشت. [. . .]
مادرم خیلی خدای قشنگی داشت؛ با خدا بحث میکرد، درد دل میکرد، دعوا میکرد؛ یه همسایه داشتیم که یه پسر داشت. علیآقا، که کفترباز بود. یهبار از بام کفترخونهاش افتاد و پاش شکست. مادرم با خدا جر و بحث داشت: «تو مگه نمیدونی که اینا چهجور این بچه رو بزرگ کردن؟ با چه مصیبتی بزرگ کردن؟ تو میزنی پای اینو میشکنی؟ آخه این عدله؟ این انصافه؟» بعد دستشو گاز میگرفت: «استغفرالله. لابد میخوای بگی حکمتی در این کار هست؟ چه میدونم؟ خودت کار خودتو بهتر میدونی ولی خوب کاری نکردی.» خیلی خدای قشنگیه. این همونیه که در ادبیات و عرفان ما تبدیل به «دوست» شده.
دیگه اینکه تو خونوادهٔ ما حضرت علی شأن و مقام و ارج و قرب عجیبی داشت. اصلا مهمترین آدم جهان بود. یه استثناء بود. یه عشق عجیبی به حضرت علی تو خونوادهٔ ما بود. . . ما یه نقاشی داشتیم؛ از این شمایلهای بزرگ که با رنگ و روغن کشیده بودن. حضرت علی نشسته و ذوالفقارش رو زانوشه و دستش به قبضهٔ شمشیر بود و لباس قهوهای تنش بود. چهره داشت و ابروهای کمانی پیوسته و ریش سیاه. . . یک طرفِ حضرتِ علی امام حسن، و یک طرف، امام حسین نشسته بودن. امام حسن، لباس سبز و امام حسین، لباس قرمز داشت؛ سبز به عنوان رمز زهر و قرمز بهعنوان سمبل خون.»
برگرفته از: پیر پرنیاناندیش، (جلد اول) انتشارات سخن ـ تهران، چاپ اول ۱۳۹۱، صفحهٔ ۱۹
* * *
یادنامهی «هوشنگ ابتهاج» (سایه)
* * *