مهدی اخوانثالث «چاووشی» را در فروردینماه سال ۱۳۳۵ سروده است. امسال [فروردین ۱۴۰۳] شصت و هشت سال از سرودن آن میگذرد. در طی این سالها بخشهایی از این سروده نیز به شکل ترانه با صدای خوانندگان مختلف اجرا شده است.
چاووشی
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
[ما هم راه خود را میکنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک بهسنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آندیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کُنی غوغا، وگر دم در کشی، آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام.
من اینجا بس دلم تنگست.
و هر سازی که میبینم بدآهنگست.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگست؟
تو دانی کاین سفر هرگز بهسوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگِ قحبهٔ بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان و پا کوبان بهسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر «مکنیس» یا «نیما» (۱)
و فردا نیز خواهد زد بهجام هر که بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
بهسوی پهندشتِ بیخداوندیست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر بهخاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
به سوی سرزمینهایی که دیدارش،
بهسان شعلهٔ آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهٔ بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهر اندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
– «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!. . . میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای
هم ردپایی نیست.
[صدایی نیست الا پتپتِ رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،]
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیونست – از اعطای درویشی که میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد. . .» (۲)
وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهٔ با پردههای تار:
– «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودهٔ مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟ » (۳)
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کر آن گل کاغذین روید؟» (۴)
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیزد(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست،
کجا؟ هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، زسیلیخور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عُمر با تازیانهٔ شوم و بیرحم خشایرشا
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گُردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من،
به زندهٔ تو، به مُردهٔ من.
بیا تا راه بسپاریم
بهسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته، نَدْ روده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونهٔ دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کُل (۵) بادام.
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خستهخاطردوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگست.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم. . .
تهران، فروردینماه ۱۳۳۵
از مجموعهٔ «زمستان»
پانویسها:
۱ – هنگام سرودن قطعهٔ چاووشی این دو بزرگوار گرامی ـ نیمای ما و مکنیس فرنگان ـ هر دو زنده بودند.
۲ – مصرعیست از حافظ
۳ – مصرعیست از نیمایوشیج
۴ – این معنی تکهای از یک شعر «مکنیس» که دوست سفر کردهٔ گرانقدرم «حسین رازی» برایم خواند.
۵ – کُل: به ضم کاف عربی؛ بهمعنی پوست، از یزدیها شنیدم
• سرودهٔ «چاووشی» از سوی شاعر به «حسن پستا» نویسنده و مترجم معاصر تقدیم شده است.
* * *
یادنامهٔ «مهدی اخوانثالث» در این سایت
* * *