ستارهٔ کور
فریدون مشیری
ستارهٔ کور
ناتوان، گذشتهام ز کوچهها
نیمهجان رسیدهام به نیمه راه،
چون کلاغ خستهای ـ در این غروب ـ
میبرم به آشیان خود پناه!
در گریز، ازین زمان بیگذشت،
در فغان، ازین ملال بیزوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو،
ماندهام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خستهجان،
در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور،
در غبار کهکشان سرنوشت.
میروم ز دیدهها نهان شوم.
میروم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو میکشد
یا تو را دوباره مهربان کنم.
این زمان، نشسته بیتو، با خدا،
آن که با تو بود و با خدا نبود.
میکند هوای گریههای تلخ،
آن که خنده از لبش جدا نبود.
بیتو، من کجا روم؟ کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم،
من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگر نفس نمیرسد
نالهام به گوش کس نمیرسد
میرسی به کام دل که بشنوی:
نالهای از ین قفس نمیرسد. . .!
فریدون مشیری
از مجموعهٔ «ابر و کوچه»
* * *
برگشت به فهرست اشعار «فریدون مُشیری»
* * *