فانوس به درگاه میاویز! عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد!
چون عهد درین باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد!
مادر
مادر منشین چشم به ره برگذر امشب
بر خانهٔ پُر مهرِ تو زین بعد نیایم
آسوده بیارام و مکن فکرِ پسر را
بر حلقهٔ این خانه دگر پنجه نسایم
□
با خواهر من نیز مگو او به کجا رفت
چون تازه جوانیست و تحمل نتواند!
با دایه بگو: ـ «نصرت» مهمانِ رفیق است
تا بسترِ من را سرِ ایوان نکشاند
□
فانوس به درگاه میاویز! عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد!
چون عهد درین باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد!
□
پیراهن من را به درِ خانه بیاویز
تا مردم این شهر بدانند، که بودم!
جز راه عزیزانِ وطن ره نسپردم،
جز نغمهٔ آزادی شعری نسرودم!
□
اشعار مرا جمله به آن «شاعره» بسپار
هر چند که کولیصفت از من برمیده است
او، پاک چو دریاست، تو ناپاک ندانش
«گرگِ دهنآلوده و یوسف ندریده است»
□
بر گونهٔ او بوسه بزن، عشقِ من او بود،
یک لالهٔ وحشی بنشان بر سر مویش
باری گلهای گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است! آه . . .
میاور تو به رویش!
خرداد ۱۳۳۳ ـ تهران
نصرت رحمانی
* * *
یادنامهٔ «نصرت رحمانی» در این سایت
* * *