عصیان
فروغ فرخزاد
(مجموعه ترانهها)
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصهئی ناگفته دارم
ز پایم باز کُن بندِ گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد، ای موجودِ خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کُن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهی پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهی تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفلِ خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوشِ مردُمِ عالم رسانم
طنینِ آتشینْ آوازِ خود را
بیا بگشای در تا پَر گُشایم
بهسوی آسمانِ روشنِ شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گُلی خواهم شدن در گُلشن شعر
لبم با بوسهی شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهی خونینش از تو
ولی ای مرد، ای موجودِ خودخواه
مگو: ننگ است این شعر تو ننگ است.
بر آن شوریدهحالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است، تنگ است
مگو: شعرِ تو سر تا پا گُنه بود.
از این ننگ و گُنه پیمانهای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانهای ده
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سُکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانیست
شبانگاهان که مَه میرقصد آرام
میانِ آسمانِ گُنگ و خاموش
تو در خوابی و من مستِ هوسها
تنِ مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بُنیادم از یک بوسه لرزید
بدور افکن حدیثِ نام ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در، تا پَر گُشایم
بهسویِ آسمانِ روشنِ شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گُلی خواهم شدن در گُلشنِ شعر
اهواز، پاییز ۱۳۳۳
از مجموعه اشعار «اسیر»
* * *
بازگشت به «یادنامهٔ فروغ فرخزاد»
* * *