خوان هشتم
بر اساس سرودهی مهدی اخوانثالث (م. امید)
موسیقی: وحید طارمی
خواننده: رامین بحیرایی
خوان هشتم
. . . یادم آمد، هان، داشتم میگفتم: آنشب نیز
سَورتِ سرمایِ دی بیدادها میکرد.
و چه سرمایی، چه سرمایی!
بادْبرف و سوز وَحشتناک.
لیک، خوشبختانه آخِر، سرپناهی یافتم جایی.
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس؛
قهوهخانه گرم و روشن بود، همچون شرم.
گرم،
از نَفسها، دودها، دمها،
از سماور، از چراغ، از کپّهی آتش؛
از دَمِ انبوهِ آدمها.
و فزونتر زآن دگرها، مثلِ نقطهی مرکزِ جنجال،
از دَمِ نقّال.
همگنان را خونِ گرمی بود.
قهوهخانه گرم و روشن، مَردِ نَقّال آتشینپیغام،
راستی کانونِ گرمی بود.
شیشهها پوشیده از ابر و عرقکرده،
مانع از دیدار آنسوشان
پرنیانی آبگینپرده
برسرش، نَقّال،
بسته با زیباترین هنجار،
به سپیدی چون پرِ قو، مَلملین دستار.
بسته چونان روستایانِ خراسانی،
باستانگان یادگار، از روزهایِ خوب پارینه؛
یک سرش چون تاج بر تارک،
یک سرش آزاد،
شِکرآویزی حمایل کرده بر سینه.
مَردِ نَقّال ـ آن صدایش گرم، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت و گیرا،
و دَمش، چونان حدیثِ آشنایش گرم،
آن برافشانده هزاران جادوانه موج
با بم و زیر و حضیض و اوج،
آن بهآیین گونهگون اسلوب و هنجارش،
آن سکون و وقفهاش دلکش
همچنانکه جنبشش آرام و رفتارش ـ
راه میرفت و سخن میگفت.
چوبدستی مُنتشا مانند در دستش،
مستِ شور و گرمِ گفتن بود.
صحنهی میدانک خود را
تُند و گاه آرام، میپیمود.
همگنان خاموش.
گِرد بر گِردش، به کردارِ صدف بر گِرد مُروارید،
پای تا سرگوش:
« ـ هفت خوان را زادسروِ مَروْ،
آنکه از پیشیننیاکان تا پسینفرزندِ رستم را به خاطر داشت،
وانچه میجَُستی ازو زین زمره حاضر داشت،
ـ یا بهقولی ماخسالار، آن گرامیمرد،
آن هریوهی خوب وپاکآیین ـ روایت کرد؛
خوانِ هشتم را
من روایت میکنم اکنون،
من که نامم ماث
[آری خوان هشتم را]
ماث
راویِ توسی روایت میکند اینک.
من همیشه نقلِ خود را با سند همراه میگویم
تا که دیگر خردلی هم در دلی باقی نمانَد شک.»
همچنان میرفت و میآمد.
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد.
گاه میاستاد؛
و به سویی چشم میغُرّاند،
چوبدستش را تکان میداد:
« ـ قصه است این، قصه، آری قصهی در دست.
شعر نیست،
این عیارِ مِهر و کینِ و مَرد و نامَردست.
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست.
هیچ ـ همچون پوچ ـ عالی نیست.
این گلیم تیرهبختیهاست.
خیسِ خونِ داغِ سُهراب و سیاوشها،
روکشِ تابوتِ تختیهاست.
این گُلآذین باغِ خوابآلودِ قالی نیست.
شعرهای خوب و خالی را
راست گویم، راست،
باید امروز از نوآیینانِ بیدردان
خواست .
وز فلانک، یافلان مردان،
آن طلایی مخملآوایانِ خونسردان .
آن عزیزانی که چشم و گوش و بینیشان
بس که حسّاس است
نورِ عطرِ ناز و غمزِ یاسِ آبی را
از برای اطلسیّزردِ خُمارآلود،
در نَهُفتِ درهی دریایی آن اخترِ خونمُردهی مهجور
مانده مدفون در فرامشزارِ ابری کهکشانی کور،
چون حقیقت در تجاویفِ عدم مستور،
وز شبستانِ وجودِ هورِ قلیایی
نیز، سیصد سالِ نوری دور،
چشمشان میبیند از اینجا
و به سویش میپراند بوسهای از پلک، با ایما،
و نمیبیند کنار پوزشان، اما،
بوی گَندِ شُعلههای کر کننده و کوریآور را، که با آنها
داغهای خال ـ چنان خالهای داغ ـ میکوبند بر پیشانیِ چینخوردهی آدم
و همین امروز یا فرداست
کادمیّت را فرو میبلعد و میشوید از رخسارهی پر آبلهی عالم.
مینیوشد گوششان، در خوابِ پیش از ظهر
جیغِ سبز و سرخ، یا اغلب بنفشِ خوابِ بعد از ظهرِ مخمل را،
و صدای حسرتآلوده نگاه غیر بومی کاجهای سردسیر و گرمسیری ِسِدرِ بومی را،
و خموشانه فغانهای نیاز ـ طفلکیها! ـ استوا و قطب را با هم،
و بلورین نغمهی رؤیایِ طاووسِ حریر و شاخهی گیلاسِ مومی را،
چون طلایی نالِشِ یک خوشهی بیدار، از زنجیرِ خوابآلودِ شبنمها؛
نشنود اما به بیداری
بیخِ گوشِ زندگیشان غرّش و طوفانِ آتش، نعرهی داغِ جهنمها.
راویم من، راویم آری.
باز گویم، همچنانکه گفتهام باری.
راویِ افسانههای رفته از یادم.
جغدِ این ویرانهی نفرین شدهی تاریخ.
بُومِ بامِ این خرابآباد.
قُمریِ کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم .
با کدامین جادویی تدبیر،
با کدامین حیله و تزویر،
ـ ای دُرُستان! بهدُرستی که بگوییدم ـ
ناشکسته مینماید، در شکستهآینه، تصویر؟
آری آری من همین افسانه میگویم.
و شنیدن را دلی دردآشنا و اَنْدُه اندوده،
و به خشم آغشته و بیدار میجویم.»
اندکی اِستاد و خامُش ماند.
مُنتشایش را بهسوی غرب، با تهدید و با نفرت،
و بهسوی شرق، با تحقیر
لحظهای جنباند.
گیسوانش را ـ چوشیری یالهاش ـ افشاند.
پس هماوای خروشِ خشم،
با صدایی مُرتعِش، لحنی رَجَز مانند و دردآلود،
خواند:
«آه،
دیگر اکنون آن عمادِ تکیه و امّیدِ ایرانشهر،
شیرمردِ عرصهی ناوردهای هول،
گُردِ گُند اومند،
پورِ زالِ زَر، جهانْپهلو،
آن خداوند و سوارِ رَخشِ بیمانند،
آنکه نامش، چون هماوردی طلب میکرد
در به چار ارکانِ میدانهای عالم لرزه میافکند،
آنکه هرگز کس نبودش مَرد، در ناوَرْد،
آن زبردستِ دلاور، پیرِ شیر افکن،
آنکه بر رَخشش تو گفتی کوه بر کوهست در میدان،
بیشهای شیرست در جوشن،
آنکه هرگز ـ چون کلیدِ گنجِ مُروارید ـ
گُم نمیشد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روزِ جنگ و خورده بهرِ کین سوگند ـ
آری اکنون شیرِ ایرانشهر،
تهمتن گُرد سَجِستانی،
کوهِ کوهان، مَردِ مَردِستان،
رُستمِ دَستان،
دَر تَگِ تاریکژرف چاهِ پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاهِ غَدْرِ ناجوانمردان،
چاهِ پَستان، چاهِ بیدردان،
چاهِ چونان ژرفی و پهناش، بیشرمیش ناباور
و غمانگیز و شگفتآور ـ
آری اکنون تهمتن با رَخشِ غیرتمند
در بُنِ این چاهِ آبش زهرِ شمشیر و سِنان، گُم بود.
پهلوان هفت خوان، اکنون
طعمهی دام و دهانِ خوانِ هشتم بود.
و میاندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بسکه بیشرمانه و پَستست این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ
بسکه زشت و نفرتانگیزست این تصویر.
و میاندیشد:
«باز هم آن غَدْرِ نامردانهی چرکین،
باز هم آن حیلهی دیرین،
چاهِ سرپوشیده، هوم! چه نفرتآور! جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟»
و می اندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشمها را بست.
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.
بَعدِ چندی که گشودش چشم
رَخشِ خود را دید،
بسکه خونَش رفته بود از تن،
بسکه زهرِ زخمها کاریش
گویی از تن حسّ و هوشش رفته بود، و داشت میخوابید.
او
از تنِ خود ـ بس بَتْر از رَخش ـ
بیخبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رَخش را میدید و می پایید.
رخش، آن طاقِ عزیز، آن تایِ بیهمتا،
رخش ِرخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه . . .
پهلوانِ کشتنِ دیوِ سپید، آنگاه
دید چون دیو سیاهی، غم
ـ کز برایش پهلوانِ ناشناسی بود تا آن دَم ـ
پنجه افکندهست در جانش؛
و دلش را میفشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش میسوزد آنگه، سوزشی جانکاه.
گفت در دل: «رخش! طفلک رخش!
آه!»
این نخستین بار شاید بود
کان کلیدِ گنجِ مُرواریدِ او گُم شد.
ناگهان انگار
بر لبِ آن چاه
سایهای ـ پَرهیبِ مَحوِ سایهای ـ را دید.
او شغاد، آن نابرادر بود
که درون چَه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانهاش در چاهسار گوش میپیچید.
«هان، شغاد!» اما
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود
که دلِ مردانهی رستم برای او بهخشم آید.
باز اندیشید
که نبایستی بیندیشد
و نمی شد . . . «این شُغادِ دون، شغالِ پَست،
این دغل، این بَد بَرادْنَدَر!
نطفه شاید نطفهی زالِ زر است، اما
کشتگاه و رُستگاهش نیست رودابه . . .
زاده او را یک نَبهرهْی شوم، یک ناخوب مادَنْدَر.
نه، نبایستی بیندیشم. . .»
باز چشم او به رخش افتاد ـ اما . . . وای!
دید،
رخشِ زیبا، رخشِ غیرتمند
رخشِ بیمانند،
با هزارش یادبودِ خوب، خوابیدهست
آنچنان که راستی گویی
آن هزاران یادبودِ خوب را در خواب میدیدهست.
قصه میگوید که آنگه تهمتن او را
مدتی ساکت نگه میکرد،
از تماشایش نمیشد سیر
مثل اینکه اولین بارست میبیند؛
بعد از آن تا مدتی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید،
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی
از سفر برگشته و دیدارِ مادر بود.
قصه میگوید که روح رخش اگر میدید
ـ از شگفتیهای ناباور ـ
پای چشم تهمتن تر بود!»
مردِ نقال از صدایش ضجه میبارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام، یالِ رخش در دستش، ـ
باز با آن آخرین اندیشهها سرگرم:
«میزبانی و شکار و میهمانِ پیر،
چاهِ سَر پوشیده در مَعبر؟
هوم، نبایستی بیندیشم
بسکه زشت و نفرتانگیزست این تصویر.
جنگ بود این، یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟»
قصه میگوید که بیشک می توانست او اگر میخواست
که شغادِ نابرادر را بدوزد ـ همچنانکه دوخت ـ
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چَه نگه میکرد.
قصه میگوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنانکه میتوانست او، اگر میخواست،
کان کمندِ شصتْخَمِ خویش بُگْشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای، سنگی
و فراز آید.
وَر بپرسی راست، گویم راست
قصه بیشک راست میگوید
میتوانست او اگر میخواست. لیک . . .
مهدی اخوانثالث (م. امید)
تهران ـ دی ماه ۱۳۴۷
مجموعه اشعار «پاییز در زندان» [در حیاط کوچک پاییز، در زندان]
* * *
برگشت به یادنامهٔ «مهدی اخوانثالث» در این سایت
* * *