«گالیا» نامی دخترانه است. ما فارسیزبانان این اسم را اولین بار در شعر «کاروان» سرودهی هوشنگ ابتهاج (سایه) خواندهایم. (دیر است گالیا!). این گالیا که در آن شعر مورد خطاب قرار گرفته اما کیست!؟ این را از زبان خود شاعر بشنوید!
«گالیا» (یک اسم روسیه، معناشو نمیدونم.) دختری ارمنی بود در رشت. (خیلی سال پیش شنیدم از ایران رفت.) یک بار من به ضرورتی باید میاومدم تهران. از رشت اومدم تهران و همون غروبش مخفیانه برگشتم به رشت. واسه اینکه کسی ندونه که من به رشت برگشتم رفتم خونهی دوستی. از گاراژ تا خونهی دوستم صد متر فاصله بود. این دوست من هم آدم بیچیزی بود و یه اتاق خیلی فقیرانه داشت. بعد به گالیا پیغام دادم که من میخوام تو رو ببینم. فعهی اولی بود که این دخترو میدیدم. (این قضیه بعد از ساختن شعر کاروان بود.) گالیا هم نمیدونم چرا اومد. من روی تشکچهای نشسته بودم و گالیا از در اومد تو. من از جام تکون نخوردم. اومد نشست و چند کلمهی عادی ـ مثلا حالت خوبه!؟ و این حرفها ـ خیلی جدی و رسمی برخورد کردم. بیشک او انتظار داشت که من بهش ابراز عشق بکنم و حرفهای شاعرانه بزنم. . . همین طور نگاش کردم. . . اون هم متحیر منو نگاه میکرد. . . نیمساعت بیچاره نشست. من جز چند کلمهی حالت خوبه و فلان چیزی نگفتم و در تمام این مدت تماشاش کردم. بعد پا شد گفت برم!؟ بیاونکه از جام پاشم گفتم: خُب آره. اون هم رفت. حتی از جام پا نشدم که مثلا ادب بکنم. مثل مجسمه نشستم.
آخرین بار گالیا رو تو خیابون نادری دیدم. . . داشتم با یه دوستی تو خیابون نادری میرفتیم دیدم گالیا داره از رو به رو میآد. . . من هیچ عکسالعملی نشون ندادم، حتی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم. . . وقتی رد شد و هفت هشت متر از هم دور شدیم، اون دوست من گفت: گالیا رو دیدی!؟ (با تعجب گفت.) گفتم: چرا میبرسی!؟ گفت: دیدم حالتت عوض شد. (نمیدونم چه حالتی پیدا کردم که او متوجه شد.) گفت: برگردیم. دیگه پیداش نکردم.
چند سال پیش رفتم رشت؛ با یه جمعی داشتیم از جایی برمیگشتیم. من دیدم اِ. . .داریم میریم به طرف خونهی گالیا. . . پشت استانداری (دیگه گالیایی در کار نیست که. . . رفته) رسیدیم. . . دیدیم یه زمین صاف. یک ساختمونِ سنگی بزرگ. اون ساختمون قدیمی نیست! اصلا نمیدونین من چه حالی شدم. همون موقع یه شعر به ذهنم اومد:
خانهات برجا نیست
چه کسانند اینان
کاشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند
یه روز هم ـ خوب یادمه در آبان ۱۳۵۴ ـ داشتم از خیابون میرفتم، یکی از تو مغازه منو صدا کرد: «ابتهاج جان!» سلام و روبوسی کرد. این کسی بود که عاشق گالیا بود و من میدونستم که با هم قرابتِ عاشقانه دارن. منو به زور برد تو دکان و نشستیم. گفت: «چی کار میکنی و چند تا بچه داری؟» و من گفتم: تو چند تا بچه داری و از این حرفها. بعد ازش خداحافظی کردم و اومدم تو خیابون . . . زدم زیر گریه . . . یه احساسی پیدا کردم که تا اون موقع برام ناشناخته بود؛ چطور من یه عشقی رو فراموش کردم ـ میدونین چی میخوام بگم!؟ ـ نه اینکه «کسی» رو فراموش کردم، بلکه یه «عشقی» را فراموش کردم. این رباعی رو تو همون خیابون شاهرضا، نزدیک میدان فردوسی ساختم:
آن عشق که که دیده گریه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او
تو همین قضیهی گالیا یه روز پا شدم رفتم قبرستان بالای سر قبر مادرم. وقتی برگشتم داشت شب میشد؛ از قبرستان به طرف شهر، راه کمی است، دو طرفِ راه استخرهای طبیعی بود ـ مثل این مزارع برنجی که پیش از اونکه برنج بکارن، آب میبندن ـ من از راه باریکی که لای این مزرعه بود داشتم رد میشدم؛ دو طرف آینههای آب. . . بعد این فرود اومدنِ شب سهمگین. . . اول بنفش. بعد کبود شد رنگها عجیب. یه تابلوهای عجیب و غریبی از اون روز تو ذهنم مونده. (خُب من میدونم که در چه حالی بودم که پا شدم رفتم سر قبر مادرم.) یادمه که در یه لحظاتی به مادرم میگفتم: مادر جان! (مثل بچهای که از یه چیزی میترسه یا از یه چیزی فرار کنه و میآد خودشو بندازه تو بغل مادرش) گفتم: مادر جان!. . . . (هنوز هم همینطوره، در یه لحظاتی، تنها تو خونه هستم. مثل اینکه دارم پناه میبرم،میگم:«مادر جان!» این یعنی دیگه یک لحظهی دیگه رو نمیتونم تحمل کنم.) اون روز هم به مادرم پناه بردم. . .
گالیا. . . هر چه بود، اهل وفا و این حرفها نبود. . . »
برگرفته از: پیر پرنیاناندیش، (جلد اول) انتشارات سخن ـ تهران، چاپ اول ۱۳۹۱، صفحهٔ ۳۸۵ تا ۳۹۰
* * *
در باره شعر «کاروان» (هوشنگ ابتهاج) در این سایت:
شعری ماندگار از «سایه» و خطی به یادگار از «صمد بهرنگی»
حکایت «گالیا» به روایت هوشنگ ابتهاج (سایه)
کاروان (دیر است گالیا!) صدای شاعر
* * *
یادنامهی «هوشنگ ابتهاج» (سایه)
* * *