سروده و صدای: هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)
موسیقی: خاچاطوریان، سنفونی شماره ۲ موومان اول
دیرست، گالیا!
در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
دیرست، گالیا! بهره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ . . . آه
این هم حکایتیست.
اما، درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهرِ نانِ شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست!
شاد و شکفته، در شبِ جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،
امشب هزار دختر همسال تو، ولی
خوابیدهاند گرسنه و لُخت، روی خاک.
زیباست رقص و ناز سر انگشتهای تو
بر پردههای ساز،
اما، هزار دختر بافنده، این زمان
با چرک و خونِ زخم سر انگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکُنی تو بهدامانِ یک گدا!
وین فرش هفترنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گُل و برگش: هزار ننگ.
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان . . .
دیرست، گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.
هنگامۀ رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است.
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرامباد!
بر من حرامباد ازین پس شراب و عشق!
بر من حرامباد! تپشهای قلبِ شاد!
یاران من به بند؛
در دخمههای تیره و نمناکِ باغشاه،
درعزلتِ تبآور تبعیدگاهِ خارک،
در هر کنار و گوشۀ این دوزخ سیاه.
زودست؛ گالیا!
در گوش من فساۀ دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
زودست، گالیا! نرسیدهست کاروان . . .
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردۀ تاریک و شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لبِ یارانِ همنبرد
رنگِ نشاط و خندۀ گمگشته باز یافت،
من نیز باز خواهم گردید آنزمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها،
سوی بهارهای دلانگیز گُلفشان،
سوی تو،
عشق من!
تهران، اسفند ۱۳۳۱
از مجموعه «شبگیر»
* * *
در باره شعر «کاروان» (هوشنگ ابتهاج) در این سایت:
شعری ماندگار از «سایه» و خطی به یادگار از «صمد بهرنگی»
حکایت «گالیا» به روایت هوشنگ ابتهاج (سایه)
کاروان (دیر است گالیا!) صدای شاعر
* * *
یادنامهی «هوشنگ ابتهاج» (سایه)
* * *