تاول ۱
من از تعهد شمشیر و قلب بیزارم.
نه از وقاحت تیغ برهنهی تهمت.
نه از شماتت نفرت.
که گاهوارهی من تلختلخ مینالید:
ـ بخواب فرزندم،
به پشت پلک تو دشنام قرن لالائیست.
□
بهانه در رگ من شیهه میکشید:
ـ نخواب.
زمان بیداریست.
هنوز بیدارم
هنوز . . .
* * *
تاول ۲
نگاه کرد و گذشت.
امید بیثمران در ته نگاهش بود.
غلاف شمشیرش
پُر از دنائت بود.
و جیبهای بزرگش به تاولی میماند.
چه گفت؟!:
ـ هیچ.
و هیچاش مرا پریشان کرد.
چهار تاول چرکین،
چهار جیب بزرگ،
بدوز بر کفنات،
تو نیز هیچ بگو!
به من نگاه مکُن.
□
حریق باد مرا سوخت
سوخت
آبم کرد.
حریق هیچی و پوچی
حریق بیهدفی
تشنهی سرابم کرد.
نگاه کُن، بگذر.
وگرنه این تو و این مرزهای پریشانی.
* * *
تاول ۳
به دخترم گفتم:
ـ در انتظار مباش.
طنین عاشقانه دگر مُرده است در رگ در.
دری که کوبه ندارد کسی نخواهد کوفت.
به دخترم گفتم:
ـ که تجربه تمامی معیار نیست،
نیست،
که نیست.
ولی تسلایی است.
بر این مُسکن بیرحم اعتیاد مکُن
که اعتیاد عبث اعتبار میبخشد
ز اعتبار عبث انحراف میروید
و باز فاجعه تکرار میشود
تکرار . . .!
□
به دخترم گفتم:
ـ دری که کوبه ندارد کسی نخواهد کوفت.
دوباره دخترکم گفت:
کیست؟
کیست؟
گریست!
□
سکوت بود و سکون.
که گفت دخترکم.
هزار دست کوبهی پولادی بزرگ چرا؟
بهدر نمیبندی
که نعرهی هر یک
بزرگتر ز تپشهای خواهشم باشد؟
□
صدای در برخاست.
کسی به در میکوفت.
نه با دو دست
که با قلب
با غمش،
با . . .
با . . .!
* * *
تاول ۴
بهار موسم گُل نیست
بهار فصل جدایی و بارش خون است
بهار بود که رویید لاله از دل سنگ
بهار بود که درد مرا درو کردند.
بهار نقطهی آغاز هیچگاه نبود.
بهار نقطهی فرجام بیسرانجامی است.
بهار بود که گهواره گور یاران شد.
من از تعهد گهوارهها و گورستان
هنوز مینالم
اگرچه میدانم
که نیست تجربه هرگز تمامت معیار.
به من نگاه مکُن،
ز لاشهام بگذر.
چهار تاول چرکین
بدوز بر کفنات،
سکوت کُن، بگذر.
وگرنه این تو و این من،
وگرنه این تو و این مرزهای ویرانی
بهار بود که من ماندم و پریشانی
به من نگاه مکُن.
* * *
تاول ۵
به مرگ کیست بگوید
که:
ـ زرد جامهی ترس است
سرخ خلعت خون.
سپید رنگ فریب است ای کفن دزدان.
به مرگ کیست بگوید:
ـ چهار تاول چرکین
بدوز بر کفنات.
و شاد و خوش بخرام
به گرد گورستان.
□
غریب نیست،
اگر که میخک سرخی ز سنگ گوری رُست
که قلب خونینی است.
نه، اعتماد نکن،
که اعتماد عبث . . .
* * *
تاول ۶
سحر کجاست!
سحر کجاست؟
بههوش باش
بوی شن داغ باز میآید.
□
ستارهی سحری در عقیمابری سوخت.
مس است و خاکستر
و نیست معجزهای قعر این بلند کبود!
ـ که بود؟
ـ هیچکس، اینجا گذرگه کوری است
ـ چه گفت؟
ـ هیچ کسی هیچگاه هیچ نگفت؛
و هیچها ره زد.
□
ـ کسی نمیآید؟
در انتظار نبودی وگرنه میآمد
ـ در انتظار نماندی وگرنه میتابید
ستارهی سحری.
* * *
تاول ۷
تو را نمیبخشند
مرا نبخشیدند
تو را نمیبخشم.
تو را که تشویشی
تو را که تردیدی
تو را که پچپچ زیرلبی و رخنهی ذهن.
□
تو را نمیبخشند
به تهمت دیدن.
به جرم زمزمه کردن
و عشق ورزیدن
مرا نبخشیدند.
به اتهام شنودن،
و بازگو کردن
تو را نمیبخشند.
تو را نمیبخشند
که بیگناهی، و بخشش سزای پاکان نیست.
بر آستان دنائت بسای پیشانی
به من نگاه مکُن
وگرنه این تو و آغاز بیسرانجامی.
حریق باد مرا سوخت
سوخت
آبم کرد.
حریق هیچی و پوچی!
حریق بیهدفی تشنهی سرابم کرد.
هنوز میسوزم
هنوز . . .
□
به من نگاه مکُن
چهار تاول چرکین
بدوز بر قلبات.
چهار جیب بزرگ
بدوز بر کفنات.
ز لاشهام بگذر
که من،
ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم
چو سنگوارهی ماموت.
□
اگرچه میدانم
که نیست تجربه هرگز تمامی معیار.
اگرچه میدانی
که از تعهد شمشیر و قلب بیزارم.
اگرچه میدانند
هنوز بیدارم
هنوز . . .
هنوز . . .
نصرت رحمانی
از مجموعۀ «حریق باد»
* * *
بازگشت به یادنامهٔ «نصرت رحمانی»
* * *