نصرت رحمانی: پرنده‌ای گریان (کانون پرورش فکری)

نصرت رحمانی کانون پرورش فکری کودکان

سروده و صدا: نصرت رحمانی
موسیقی: مجید انتظامی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ۱۳۵۶

مرغ اندوه است بوتیمار
مانده در افسانه‌های کهنه نامش
قصه‌اش ورد خموشان است
همدم امواج دریای خروشان است
بوتیمار

در کنار صخره‌های مات
در کنار موج‌های مست
مانده در اندیشه‌ای پابست
اشک می‌ریزد

سر به روی سینه خم کرده‌ست
چشم‌ها را دوخته بر کامجویی‌های دریا از تن ساحل
با گنه‌کاری آن‌ها خو گرفته
با صواب خویشتن نا آشنا مانده‌ست

قصه‌ها از رنج و از شادی
همچون دانۀ تسبیح بر نخ کرده بر انگشت‌های دل‌گرفته
دردها دیده
داستان‌ها در دل خود گور کرده
سخت چشم گفتگو را کور کرده
دیده دریا را که بلعیده به کام تشنهٔ خود ناخداها را

لیک او چشمان جوشان را
پاسدار پیکر دریای خواب‌آلود کرده
اشک می‌ریزد
از لب ساحل نمی‌خیزد
اشک می‌ریزد مبادا آب دریا خشک گردد
روزگار خویش را چون اشک‌هایش ریخته بر دامن این کار، بوتیمار

قعر گور چشم‌هایش چال کرده
لاشه‌ی بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش چال کرده
قصه‌ی گفت‌و شنودش را
با همه بیگانه، با بیگانگان خاموش مانده

عنصر هستی درون آب دیده
طرح باد و خاک و آتش را
در درون چاه تاریک سیاهی‌ها کشیده
از سپیدی‌ها رمیده
خنده را از لب بُریده
طعنه‌ها از مردُم ساحل شنیده
قطره‌ها از آب زهر برکه‌ی تلخ تباهی‌ها چشیده

لیک از ساحل نمی‌خیزد
اشک می‌ریزد
گشته در اندیشه‌ای زنجیر
بسته بر خود راه هر تدبیر و هر تقدیر
اشک می‌ریزد مبادا آب دریا خشک گردد
روز خود را کرده چون شام غریبان تار
مرغ اندوه است بوتیمار

راستی ای مرغ
ای همگام با غم‌های جاویدان
هیچ می‌دانی
همرهی داری در این اندوه بی‌فرجام
هم دلی گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق دریاست
پیشه اش زاری‌ست

آری
سکه‌ی خوشبختی خود را به روی تخته‌نرد زندگانی باخته
اسب حسرت بر تن امیدواری تاخته
در شناسایی‌فکنده‌ نام را در دفتر مرداب
لیک حتی خویش را چون دیگران نشناخته
عاشق دریاست

بی‌کران دریای او شعر است
اشک می‌ریزد برای شعرهایش
اشک می‌ریزد مبادا خشک گردد آب دریایش

اشک می‌ریزم
بر لب دریای شعرم
لحظه‌ای از صخره‌ی ساحل نمی‌خیزم
بر نگاه خسته می‌بندم
نقش ناکسان را

در میان اشک می‌خندم
بر مرغان ماهی‌خوار
کز کف دریای من هر لحظه می‌گیرند
ماهی خُردی
آنگه با دو صد فریاد
می‌رقصند و می‌گویند
طعمه خود را ز کوه و دشت پیدا کرده‌ایم این بار.
لیک من خاموش خاموشم
لب به تلخ‌آب سکوت آلوده‌ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتیمار

رنگ‌هادیدم
ننگ‌ها دیدم
دیده‌ام ناپاک مردم را به پاکی شُهره‌‌ی آفاق
پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب
سینه بگشودم که از ره‌ماندگان لختی بیاسایند
خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند

هر چه دیدم از تو دیدم از تو ای دریای من ای شعر
ای دریغا دوستت دارم
باز هم می‌خواهمت دریا
سخت می‌گریم به دامانت مبادا خشک گردی
همچو بوتیمار
او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار

شاعر غم‌های جاوید است «نصرت»
مرغ اندوه است بوتیمار

توضیح:
متن شعر با صدای شاعر، با متن چاپ شده‌ٔ همین سروده، در مجموعه‌ٔ اشعار او [ترمه] در چیدمان بیت‌ها تفاوت،‌ و کم‌وبیشی‌هایی دارد.

* * *
بازگشت به یادنامهٔ «نصرت رحمانی»

* * *

error: Content is protected !!