رویا
فروغ فرخزاد
(مجموعه ترانهها)
رویا
با امیدی گرم و شادیبخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
بیگمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزادهای مغرور
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهی سُمّ ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلهی خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان به زیر رشتههایی از دُر و گوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سویی
باد . . . پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهی موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته میگویند:
«آه. . . او با این غرور و شوکت و نیرو»
«در جهان یکتاست.»
«بیگمان شهزادهای والاست.»
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان و پُر غوغا
در تپش از شوقِ یک پندار
«شاید او خواهان من باشد.»
لیک گویی دیدهی شهزادهی زیبا
دیدهی مشتاقِ آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بیتشویش
میرود شادان به راه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهی سُم سُتور باد پیمایش
مقصد او . . . خانهی دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته میپُرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه میپیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی میگشایم پَر
اوست . . . آری . . . اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوبِ رویایی
نیمهشبها خواب میدیدم که میآیی.»
زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
با نگاهی گرم و شوقآلود
بر نگاهم راه میبندد:
«ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگِ خونِ لالهی خوشرنگِ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره . . . قصرِ پُر نور است.»
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایهی آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش .
باز هم آرام و بیتشویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهی سُم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلهی خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
می کشم همراه او زین شهرِ غمگین رخت .
مردمان با دیدهی حیران
زیر لب آهسته میگویند
«دختر خوشبخت. . . !»
فروغ فرخزاد
از مجموعهی «دیوار»
پینوشت:
شعر دیگری با عنوان «رویا» از فروغ فرخزاد با مطلع » باز من ماندم و خلوتی سرد» در مجموعه اشعار «اسیر» بهچاپ رسیده است.
* * *
یادنامهٔ «فروغ فرخزاد» در سایت «روای حکایت باقی»
* * *