امروز ۲۷ بهمنماه سالمرگ «مهوش» است. در بارهی زندگی، تصادف منجر به مرگ و جمعیتی که در مراسم خاکسپاری او شرکت داشتند حتما خواندهاید و میدانید.
گاه آنچه در تعریف از خصلتهای پسندیده و مرام و منش برخی از چهرههای محبوب میخوانیم بیشتر به افسانه میماند. این روایتها نه مستند و مکتوب که بیشتر نقل سینه به سینه است. در اینجا اما نقلی از استاد اسماعیل مهرتاش در بارهی سخاوت و فروتنی «مهوش» خوانندهی مردمی را بخوانید که در گفتگویی با نعمت حقیقی (فیلمبردار) و مصطفی اسلامیه (نویسنده) در کتاب خواندنی «زنگ موسیقی» آمده است.
نعمت [حقیقی] گفت: «عجب هنرمندهایی بودند. چه عالمی داشتند. آدمهایی مثل دوریشخان، خانم قمر الملوک، با آن همه بلند نظری، دست و دل بازی، نسل این جور آدمها دیگه تمام شده. همچی آدماهایی دیگر نیستند، دیگر پیدا نمیشوند.»
[اسماعیل] مهرتاش گفت: چرا پیدا میشود. در همین زمان من، زنِ دیگری را دیدم که چنین همتی داشت. مثل خانم . . . این خانم کی بود که میگفت این دست کجه، این پا کجه؟»
نعمت گفت: «خانم مهوش.»
مهرتاش گفت: «بله، خانم مهوش. یادم هست شبی بنده از جامعهی باربد بیرون آمده بودم. کارمان تمام شده بود و همه رفته بودند. بنده هم قدمزنان میرفتم بالا. بهطرف چهارراه استامبول، که از آنجا بیایم تجریش، به منزلمان. هوا فوقالعاده سرد بود. من رسیده بودم جلوی تئاتری که آن موقع نمیدانم اسمش چه بود. فردوسی بود یا تئاتر پارس، که در آنجا کنسرت بود و تعطیل شده بود. گویا کنسرت خانم مهوش بودکه آن موقع بسیار محبوب بود. خانم مهوش تازه آمده بود بیرون، بعد از کنسرت. مرا دید و بهطرف بنده آمد و مشغول صحبت با بنده شد. بسیار با احترام و مبادی آداب. از کنسرتها و کارها و دستمزد و مشکلاتاش، در همان موقع مردی آمد و نزدیک ما شد. مردی بود ضعیف و نحیف، شاید چهل ساله. گفت: «خانم من سیدم، چند تا بچه دارم، الان، در این زمستان، نه کاری دارم، نه پولی، بچههای من دارند میلرزند، لحاف کُرسی هم ندارم. میخواهید بیایید خانهمان را ببینید.» و من دیدم که خانم مهوش بدون آنکه رویش را برگرداند و نگاهی کند به آن مرد، درِ کیفاش را باز کرد، همهی آنچه در آن بود ـ شاید هفت صد تومنی که گفته بود هر شب میگیرد ـ خالی کرد توی دستهای آن مرد. و گفت: «نه لازم نیست.»
این خانم را بنده قبل از آن فقط یک مرتبه دیده بودم. آمده بود توی جامعهی باربد که تصنیف بخواند. البته آن زمان اینجور تیپها توی جامعهی باربد نمیآمدند. اما یک زمانی سه چهار روز آنجا را اجاره کرده بودند. خانم مهوش آن موقع خیلی سوکسه پیدا کرده بود، فوقالعاده طرفدار داشت. روز جمعهای بود که اتفاقا بنده رفته بودم آنجا. پیش از برنامه این خانم را دیدم. گفتم: خانم مهوش خواهش میکنم شما روی سِن که رفتی «این دست کجه» را نخوان که مردم هی توی سالن به شما جواب بدهند.» خانم مهوش گفت: «بهچشم.» (عرض کردم که خیلی خانم مبادی آدابی بود.) وقتی رفت روی سِن، مردم هر چی اصرار کردند، دست زدند، بهش گفتند «این دست کجه» را بخواند؛ او نخواند. گفت: «نه! اینجا قدغنه، این را نمیخوانم.» و نخواند.
یک شب دیگر هم یادم هست توی سینما نشسته بودم. سینمای ایران بود گویا، در خیابان لالهزار، مقابل رکس. سینما رکس، فیلمی از آقای مجید محسنی نشان میدادند، به نام لاتِ جوانمرد، که بنده هم دعوت داشتم. عرض کنم، بنده نشسته بودم، تاریک بود، یک خانمی آمد از جلوی من رد شود. از راهروی باریک میان صندلیها. بنده خودم را جمع کردم تا آن خانم راحت باشد. وقتی رد شد سلام کرد. بنده در آن تاریکی گفتم: «خانم من شما را نمیشناسم.» ایشان گفتند: «کنیزِ شما مهوش.»
شنیدن آن حرفها از دهان هنرمند سالخوردهای چون اسماعیل مهرتاش که شاگرد درویشخان و کلنل وزیری بوده، با ابوالحسنخان صبا و حبیب سماعی و مججوبیها نشست و برخاست داشته، نخستین اپرتهای ایرانی و تابلو موزیکالهای حافظ و سعدی و خیام را ساخته، بیش از نیمقرن جامعهی باربد را اداره کرده که در آن بسیاری از بازیگران تئاتر مثل محمدعلی کشاورز، عزتالله انتظامی و علی نصیریان و خوانندگانی چون عبدالوهاب شهیدی، ملوک ضرابی، مرضیه و محمدرضا شجریان پرورده شده بودند، مرا شگفتزده کرد. لحنِ او ستایشآمیز و احترامانگیز بود و از دورانی حرف میزد که هیچکس مهوش را قبول نداشت. نه اهل موسیقی و تئاتر، نه روشنفکران و هنرشناسان چپ و راست. نه حتی گردانندگان رادیو.
به نقل از : جواد بدیعزاده، برگرفته از کتاب: زنگ موسیقی، مصطفی اسلامیه، نشر نیماژ، چاپ اول، ۱۳۹۵، صفحهی ۵۹ و ۶۱
* * *
از ترانههای «مهوش» در سایت راوی حکایت باقی
* * *