ایرانی است و هزار و یک هنر! و یک از آن هزار، همانا سرودن شعر است و طبع شاعری او. همۀ ما، از مرد و زن، چه باسواد و کمسواد، در گذشتهامان لابد بیت شعری موزون از خود سروده و یا حتما در آینده روزی خواهیم سرود!
در خیل میلیونی اینهمه صاحب ذوق و قریحه و در انبوهی آنهمه شاعر، چند نفری میشوند: «حافظ» و «سعدی» و «صائب» و «شمس»، فخر ادبیات ایران؛ چند تایی میشوند: «نیما» و «فروغ» و «شاملو» و «سیمین» و «اخوان»، شاخص شعر نو در ادبیات معاصر، و اکثر بقیه بسته به باوری که به یکی از این دو قطب دارند، خیمه و خرگاه خود را جایی نزدیک یا دور به آن، در گسترۀ وسیعی که تاریخ ادبیات ایران نام دارد برپا کرده و میکنند. یکی مثل «شهریار»، آخرین حلقه از غزلسرایان که به سبک عراقی میسراید، آنسوتر مینشیند؛ یکی مثل «سهراب سپهری» اینسوتر؛ و دیگری مثل «ابتهاج» درست وسط مجلس و آنجایی که خط اینسو و آنسو را کشیدهاند.
اینها که گفتیم، از جمله آنهایی هستند که دیوان و دفتر و کتابی دارند و نام و کلامشان معرف حضور و آشنای همگان و دستکم یک یا چند سرودهای از آنها زبانزد و نشسته در حافظۀ مردم. دیگرانی که بیشتر نام و آثارشان را در صفحات ادبی و مربوط به شعر در نشریات دیدهایم، و یا اینجا و آنجا مجموعهای از کار و آثارشان را دیده و میبینم بهجای خود.
پس از این مقدمه میخواهم به اینجا برسم که در انبوهی این شاعران، گاهی به کسانی برمیخوریم که شاید اصلا صاحب دفتر و دیوانی نبوده و نیستد، و یا حتی شناختهشدۀ صفحات ادبی و شعر در مطبوعات، ولی در طبعآزمایی ذوق خود، مثل بسیاری دیگر کسان، روزی شعری سرودهاند و آن شعر در گذر زمان و از حسن اتفاق شاید، به زبان و دهان ملتی نشسته و تکیه داده بر حافظۀ مردم، در خاطرۀ جمعی نسلی، برقرار و ماندگار شده و مانده.
نمونۀ آن، صاحب ذوقی که دکترای فلسفهاش را از آلمان گرفته بود و «حیدر رقابی» نام داشت و «هاله» تخلص میکرد و شعر ترانۀ «مرا ببوس» را سرود. و یا این یکی شاعر که او نیز دکتر بود در طب، و متخصص ریه و قلب از کشور فرانسه و بخشی از یکی از معدود سرودههایش، سرود بهارانۀ ما در این دو سه دهۀ اخیر بوده.
شاعری که تا هنوز با وجود سرودههای موجودی که از او در دسترس است، دفتر و دیوانی ندارد و حضور او در یاد و خاطرات ما بسته به فقط سه بند از یکی از سرودههای اوست. سرودی که بدون شک در این سه دهۀ اخیر کمتر کسی از ماست که آن را نشنیده باشد. دکتر «عبدالله بهزادی»، شاعر «سرود بهار» را میگویم.
در این یادداشت حکایت زندگی و روزگار شاعری را روایت میکنیم که در کنار شور تحصیل، استعداد سرودن شعر داشت، به دانشکدۀ پزشکی رفت، مبارز چپ سیاسی شد، به زندان و تبعید رفت، در فرانسه دکترای پزشکی گرفت، نمایندۀ مجلس شورای ملی شد و در هنگام مرگ، مشاور وزیر بهداری بود.
قبل از آن اما یادمان باشد از شاعران درباری و مدیحهسرایانی چون فرخی سیستانی و از ایندست که بگذریم، در مرور تاریخ ادبیات معاصر ایران، مقام ملکالشعرا بودن دربار را به آن شکل سنتی و معمولی که بود یا نمیبینیم، و یا کمتر بهچشم میخورد. گاهی به ضرورتی و اجباری شاید، شاعری بهمناسبتی به امتنان و تحسین از کسی یا کسانی در حکومت چیزی سروده تا بهیمن آن، گرهی از مشکل و بخت خود بگشاید و کارش راه بیفتد و سری به سامان برساند. همۀ ما میتوانیم نمونههایی چند از ایندست سرودهها را در شکل ترانه یا قطعه و قصیده بهیاد بیاوریم.
گرچه بنا به گذشت روزگار و تغییر زمان، دیگر قلم و کلام شاعر بهکار دولتمردان و قدرتمداران نمیآمد و دم دست داشتن شاعری آشنا به قواعد عروض و قافیه برای حاکمان وقت، فخر و فضیلتی محسوب نمیشد؛ ولی در مهار داشتن اهل قلم و بهنحوی وابسته و پایبند کردن آنها همیشه بخشی از سیاست روز هر دولتی را شامل شده و میشود.
در حکومت پیشین یکی از باجهایی که پیشکش میشد وکالت مجلس شورای ملی، و در صورت بالا بودن کیفیت کار صاحبقلم، پست سناتوری انتصابی مجلس سنا بود. شاید نیازی به نام بردن نمونههای آن نباشد و اهل کتاب خود نیک میدانند. ولی بد نیست این را بگوییم که تنها استعداد نوشتن داستان، یا سرودن شعر ملاک گزینش او برای احراز پست و مقامهایی از ایندست نبود، بلکه هنرمند بایستی که حتما از سابقۀ نسبتا خوبی از مبارزه علیه حکومت هم برخوردار میبود.
اهدای مقام دولتی به هنرمند مبارز سابق، و بهکارگیری او در دستگاه و بافت اداری دولت و حکومت، نه تنها حزب و سازمانی که او عضو آن بوده را بیاعتبار میکرد، بلکه بسته به دلبستگی و باورمندیاش، برای او نوعی شکنجۀ روحی و عذاب وجدان بهحساب میآمد. عذاب الیمی که هنرمند برای رهایی از آن، و تسکین حس نامطبوعی که با او بود، به هزار و یک راه میرفت و سر آخر از چاه خود ویرانی سر میآورد و به کیفر آن استحاله، سزای خود را میداد.
* * *
داستان زندگی این شاعر گمنام که شعر سرود همیشه ماندگار «بهاران خجستهباد!» از اوست را با حکایتی به نقل از «نصرتالله نوح»، و برگرفته از جلد دوم کتاب خاطرات او که با عنوان «یادماندهها» بهچاپ رسیده روایت کنیم.
نصرتالله نوح، نویسنده و شاعر معاصر در شرح خاطرات خود، یادداشتی دارد با عنوان: «کتابهایی که با کوشش و مقدمۀ من منتشر نشد!» که اشارهای است به چند کتاب که به همت و تلاش او جمعآوری و ویراستاری و حتی حروفچینی و با مقدمهای از او در معرفی صاحب اثر، آماده برای چاپ بوده، ولی بهدلایل مختلف منتشر و توزیع نشده. از آن جمله مثلا یکی کتابی در باره خسرو روزبه، یکی دیوان شعر علی اشتری (فرهاد) و یکی هم همین دکتر عبدالله بهزادی که گفتیم.
او حکایت میکند که: اولین بار نام دکتر عبدالله بهزادی را از دهان عیسی عالمزاد بابلی شنیدم که همراه با برادرش مهندس ابراهیم و گروهی دیگر از شهرستانهای مختلف ایران در زندان معروف به موقت شهربانی که بعدها نام کمیته مشترک نام گرفت. زندانی بودیم. اولین ماههای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود.
در ساعات هواخوری در حیاط زندان بود که روزی عیسی شعری خواند که به نظر ما جالب بود. وقتی از او نام شاعر را پرسیدیم گفت: دکتر عبدالله بهزادی. و تعریف کرد که او از رفقای ما بوده، ولی بعد از ۱۵ بهمن ماه سال ۱۳۲۷ دستگیر و زندانی شده و پس از آزادی بهکار پزشکی خود پرداخته و کمتر در سیاست دخالت میکند.
نصرتالله نوح در ادامه خاطراتش شرح میدهد که سالها بعد، [بعد از انقلاب] چطور از طریق همین دوست، یعنی عیسی عالمزاد، مطلع میشود عبدالله بهزادی درگذشته و تمام سرودههای او نزد همسرش ملوس صارمی محفوظ است. یکی از همکاران پزشک و دوستداران او بهنام دکتر مهرداد نیکزاد، پرداخت هزینۀ صد هزار تومانی چاپ این مجموعه اشعار را متقبل شده و در پی کسی هستند که تنظیم و آماده سازی این دفتر را برای چاپ بهعهده بگیرد.
نصرتالله نوح این مهم را عهدهدار میشود: «هفتۀ بعد، عیسی بستهای اوراق فرسوده و پراکنده بهعنوان مجموعه شعر دکتر بهزادی بهمن تحویل داد و من با شور و شوق زایدالوصفی به پاکنویس کردن و تنظیم آن پرداختم. کار تنظیم کتاب تمام شد و مقدمهای نسبتا مشروح بر آن نوشتم که در اول کتاب قرار گرفت و نسخه حروفچینی شده و آماده بهچاپ را همراه با مطالب اورژینال (بسته اوراق فرسودهای که بهمن تحویل داده شده بود) را به عیسی عالمزاد و همسر دکتر بهزادی تحویل دادم و وظیفۀ من تمام شد. حالا بایستی که به ادارۀ ارشاد مراجعه میکردند و اجازۀ چاپ آن را میگرفتند و کتاب را بهچاپ میرساندند. اما اینکار انجام نشد. هر کدام مراجعه به ادارۀ ارشاد را به دیگری محول میکرد. خود منهم برای مسافرتی به خارج آمدم و موضوع فراموش شد و این بود که با وجود آماده بودن کتاب و تامین هزینه چاپ آن، کتاب به دست چاپ سپرده نشد.»
از بختنیک اما، نصرتالله نوح، یک کپی از نسخه آماده بهچاپ را برای خود برمیدارد: «که آنرا نیز یکی از دوستان از من گرفتو بهمن پس نداد. البته بعد از پانزده سال، آن نسخه را با هزار من بمیرم و تو بمیری و صدها واسطه از او پس گرفتم. ولی دیگر قابل چاپ نبود و نیاز به حروفچینی مجدد داشت. . .» [نصرتالله نوح، یادماندهها، جلد دوم، صفحۀ ۲۱ تا ۲۳]
نصرتالله نوح در ادامۀ مقدمهای که بر مجموعه اشعار دکتر عبدالله بهزادی نوشته، بعد از شرح چگونگی آشناییاش با شعر و نام شاعر، در معرفی او مینویسد:
« . . . زندگی و فعالیت دکتر بهزادی را به دو دوره متفاوت میتوان تقسیم کرد، دوران پر شر و شور جوانی: دوران تحصیل و فعالیتهای سیاسی که تا سال ۱۳۳۰ و ۱۲۳۳ پایان مییابد؛ و دوران عقبنشینی، تسلیم، انزوا و در خود فرو رفتن و خود را فراموش کردن.
دوران تحصیل او، دوران رضاشاهی بود که در ۹ سالگی از مازندران به تهران آمد و در این شهر به اتمام تحصیلات خود پرداخت. اوج جوانی او مقارن بود با شهریور ماه ۱۳۲۰ خروج رضاشاه، واژگونی قدرت او.
در این دوران همانطور که میدانیم فعالیت گسترده احزاب سیاسی آغاز شد و جوانانی که دوران سیاه بیست سالۀ رضاخانی را پشت سر گذاشته بودند به فعالیتهای سیاسی پرداختند و اکثر آنها نیز جذب سازمانهای چپ شدند.
دکتر بهزادی نیز از این گروه بود. او همزمان با کار طبابت که آن را از سال ۱۳۲۲ آغاز کرد، فعالیت سیاسی خود را نیز ادامه داد. مرکز کار و فعالیت او بیشتر بندر انزلی بود و در آن محیط کوچک زود انگشتنما شد.
سرانجام در سال ۱۳۲۵ او را از بندر انزلی به تهران خواستند و به بیمارستان بوعلی تهران که در آنروزگار مخصوص معالجه مسلولین بود منتقل کردند.
در سال ۱۳۲۸ که سرکوب نهضتهای سیاسی، با ترور شاه در ۱۵ بهمن ماه ۱۳۲۷ آغاز شده بود؛ دکتر بهزادی نیز بازداشت و زندانی گردید.
آزادی او از زندان همزمان بود با قدرت یافتن مجدد شاه. از از این زمان، بهتدریج عقبنشینی او آغاز میگردد. بهعنوان ادامه تحصیلات پزشکی و دریافت تخصص در رشته ریه و قلب راهی فرانسه میشود.
پس از بازگشت از فرانسه در سال ۱۳۳۲ با کودتای ۲۸ مرداد مواجه میگردد و فعالیتهای سیاسی آنچنانی را میبوسد و کنار میگذارد.
در این دوره دکتر بهزادی تلاش میکند مردی میانهرو، پزشکی انساندوست و شاعری رفیقباز باشد. از یاد بردن باورهای پیشین، خود را به ندیدن دردهای مردم زدن، پناه به یار و باده بردن، و سرودن اشعار صرفا عاشقانه از مختصات کارهای او در این دوره است.
ولی اینها درد او را چاره نیست، آتشی در درون دارد، میخواهد بگوید ولی، زندان را هم فراموش نکرده است. سرانجام از جامعه ایران قطع امید کرده، چشم به افقهای دور میدوزد و به تلاش ملتهای دیگر با حسرت مینگرد.
آفریقای سیاه را میبیند که برای گسستن زنجیر بردگی از دست و پای خویش تلاش میکند، قلبش از امید لبریز میشود. هنگامیکه لومومبا، قهرمان سیاه، بهدست عمال سرمایه بهخون میعلطد، او فریاد برمیآوردو زیباترین شعر خود را در رثای او میسراید. شعر «سرود بهار» را. . .»
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
بهچشم جهانیان، پدیدار میکنند.
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سر تا سر جهان، بههر صورتی که هست
نگون و گسسته باد!
«سرود بهار»، در اسفند ماه سال ۱۳۳۹ یعنی چند هفتهای بعد از کشته شدن «لومومبا» در هفتهنامۀ «سپید و سیاه» بهچاپ رسید. این شعر به همسر «پاتریس لومومبا» هدیه، و در تسلا و همدردی با او سروده شده و اولین اظهار همدردی و همدلی یک شاعر ایرانی در رابطه با مرگ این رهبر انقلابی آفریقایی است.
به بانوی سوگوار، که در ماتم شهید
بنالید و زان نوا، دل عالمی تپید
بهاران خجستهباد!
در ادامۀ مقدمه و معرفی نصرتالله نوح از دکتر عبدالله بهزادی، بخشی از شعر دیگری از این شاعر را میخوانیم که باز خظاب شعر به همسر یکی دیگر از بزرگان عالم سیاست است. اینبار: همسر رئیسجمهور ترور شدۀ آمریکا، ژاکلین کندی.
« . . . هنگامی که کندی رئیسجمهور آمریکا ترور شد، دکتر بهزادی شعری در رثای او و خطاب به همسرش ژاکلین کندی ساخت. او در این شعر، ضمن اینکه «بانوی سوگوار» را تسلیت میدهد به او خاطر نشان میسازد که نتیجه مار در آستین پروردن «شوهر عزیز»تان، چیزی بهغیر از این نمیتوانست باشد که خود نیز جان در این راه ببازد.
آیا این «دوستدار نوع بشر» از سودجوئی غارتگران نفت باخبر نبود؟ آیا صدور آنهمه اسلحه و مستشار به ویتنام و سایر کشورها به تاکید او ادامه نیافت؟ آیا او نمیدانست جهانخوران غرب چه بهروزگار مردم کشورهای عقبمانده میآورند؟ و سرانجام از آنهمه تیرهائی که «سیا» از کمان حیله و نیرنگ رها ساخت یکی نیز بر مغز شوهرت نشست.
زان تیرها که سنگدلان «سیا» زدند
تنها یکی به سوی عزیزت کمانه داشت
از حق مرنج، بوم فسونکار نفتخوار
در زیر شاهبال همای تو لانه داشت
آیا از سودجوئی غارتگران نفت
این دوستدار نوع بشر با خبر نبود؟
او حافظ هممیهنان خویش
بیقید و شرط در همه عالم مگر نبود؟
آیا صدور اسلحهها، مستشارها
در عصر او، ادامه به تاکید او نیافت؟
انوار کودتاگر این آفتاب غرب
آیا به شرق سوختهجان باز هم نتافت؟
دکتر عبدالله بهزادی در واقع بهبهانۀ تسلی دادن به همسر «پاتریس لومومبا» و گفتن تسلیت به «ژاکلین کندی»، از یکسو فرصتی برای بازگو کردن کینۀ نهفته و سرخوردۀ خود از امپریالیسم را فراهم میکند و از سوی دیگر با نظرداشتی به وضعیت موجود در ایران، سانسور مطبوعات، شکستن قلمها، بار جهل که کمر مردم را شکسته و بند بندگی را عنوان و به تماشا میگذارد.
در میان اشعار باقیمانده از او، شعری هم به زبان شکسته و محاوره با عنوان «گشنه ایمون نداره» میبینیم که بنا به نوشتۀ نصرتالله نوح: «شاعر در این شعر، به اختلافات فاحش طبقاتی، فقر و فاقه انسانها بر روی خاک و کمبود مواد غذائی برای کودکان که منجر به مرگ آنها میشود نگاه حسرتباری دارد و از «سیرها»ی دنیا میخواهد تا قبل از اینکه خیل گرسنگان به عصیان برخیزند، به آنها توجهی بکنند و با سیر کردن شکم آنها جلوی طغیان و عصیان آنها را بگیرند.
به خودت نیگا نکن مثل گل گلخونهای
گلا دارن میسوزن، آب ندارن، هوا پسه
آب میخوان، حالا میخوان، فردا دیگه خیلی دیره
قصۀ بزک نمیر بهار میاد دیگه بسه . . .
گنجشکا دونه میخوان، ساچمه و باروت نمیخوان
بذارین به میلشان لای درختا بخونن.
گشته ایمون نداره، یه روزی از جا در میره
خوبه اینو، همه سیرهای دنیا بدونن . . .
دکتر بهزادی با اینکه در سالهای آخر عمر از میارزه علیه حکومت شاه دست کشیده بود و با قبول پستهای مشاورت وزارت بهداری و نمایندگی مجلس خود را در اختیار رژیم شاه گذاشته بود؛ ولی هیچگاه از ته قلب، آن حکومت را باور نداشت.
. . . برخاستم ز خواب و ندیدم تفاوتی
در کشوری که ظلمت و ظلمش ز حد گذشت
در آن، هر آنکه اهل خیانت است، به ناز و نوش
بر هر که اهل دانش و تقواست بد گذشت
خفاشها، هنوز به خونخوارگی دلیر
کفتارها، هنوز سر نعش مردگان
آزادگان، هنوز به زنجیر ابتلا
آوارگان، هنوز گریزان ز خانمان. . .
این، چهرۀ نامرئی دکتر بهزادی بود. شاعری حساس که دلی زیباپسندداشت، به انسان عشق میورزید، زیبایی را در هر لباسی دوست میداشت. مردی که در مجلس به لوایح شاه رای میداد و در اجتماع بهعنوان یکی از مهرههای رژیم شاه شناخته شده بود.
داغ نفرت خوردهای، در کنج تنهایی اسیری
زخمخورده مار پیچانی، مخوفی، گوشهگیری
نیشزن بر هر که پیش آید، چو کژدم بد سرشتی
طعنهزن بر هر که بتوان زد، چو کوس بد نفیری
نزد روباهان چو شیری، روبهی در رزم شیران
زور اگر بیند زبونی، ضعف اگر یابد، دلیری
با خداوندان زر و زور، چو مزدوری بهخدمت
بر گرفتاران حاجتمد، تازان جون امیری
در دنائت قهرمانی، در وقاحت یکهتازی
در رفاقت سست عهدی، در عداوت سختگیری
خالق پیکار مفروضی و در آن قهرمانی
خودنمای ژاژخائی که نه کس او را نظیری
عقده فقر و حقارت چون نشیند در نهادی
زاید از آن بدنهادی، دشمنیتوزی، شریری
دکتر عبدالله بهزادی، در مهر ماه سال ۱۳۵۵ بهعلت سکته قلبی چشم از جهان فرو بست. [نصرتالله نوح، یادماندهها، جلد دوم، صفحۀ ۲۵ تا ۳۴]
* * *
برگشت به تاریخچهٔ سرود «بهاران خُجسته باد!»
* * *
در بارهٔ «اسفندیار منفردزاده» در این سایت:
یادمان هفتاد سالگی «اسفندیار منفردزاده»
* * *