آنچنان که در کتاب «پان ایرانیستها و پنجاه سال تاریخ» نوشتۀ «ناصر انقطاع» آمده، سرایندۀ ترانۀ «مرا ببوس»، دل در گرو مهر دختری هنرمند شعرشناس داشته که باهم در مبارزات ملی شدن نفت و نهضت مقاومت فعالیت میکردند. دختری که الهامبخش شاعر در آفرینش آن ترانه بوده. در بخش مربوط به «داستان ترانۀ مرا ببوس» که در آن کتاب آمده، میخوانیم:
« . . . «رقابی» روزی به نویسنده گفت: «من بیش از ۲۸ امرداد با این دختر پیمان بسته بودم که پس از پایان دوران دانشگاه با او پیوند زناشوئی ببندم. ولی اکنون بر سر دو راهی ایستادهام. زیرا از یکسو به پیمان خود پایبندم، و از سوی دیگر، مسئولیت بزرگ و خطرناکی را نیز پذیرفته و هماهنگ کنندۀ نهضت مقاومت ملی در دانشگاه شدهام.»
به او گفتم: عشق تو، از دست نخواهد رفت. هماکنون به ایران بیندیش.
دمی خاموش ماند و سپس مرا نگریست و لبخند تلخی زد و گفت: من هم همینگونه میاندیشم.
چند روز پس از این گفتگو، در آبان ۱۳۳۲ نخستین تظاهرات ضد رژیم پس از ۲۸ امرداد در چهارراه پهلوی ـ شاهرضا، از سوی دانشجویان دانشگاه انجام شد، که بیدرنگ زد و خورد با پلیس و سربازان فرماندار نظامی را بهدنبال داشت و گروهی دستگیر شدند و «حیدر رقابی» از معرکه جست و از آنهنگام زندگی پنهانی خود را آغاز کرد. . . »
در همان کتاب و در ادامۀ این روایت میخوانیم:
«. . . سرانجام تظاهرات بزرگی در روز شانزدهم آذر ماه ۱۳۳۲ در دانشگاه تهران رخ داد و سربازان فرماندار نظامی بهخلاف مقررات، به درون دانشگاه و دانشکده فنی ریختند، و به انگیزۀ تیراندازی آنان در راهروهای این دانشکده، سه تن دانشجو بهنامهای «قندچی، بزرگنیا، و شریعت رضوی» کشته و شماری در خور نگرش زخمی شدند.
در شب پیش از روزی که حادثه دانشگاه رخ دهد. «رقابی» به چاپخانۀ مطمئنی میرود و اعلامیه «نهضت مقاومت» را چاپ میکند و به دوستان خود میرساند، تا آن را پنهانی در سراسر تهران پخش کنند. و چون حدس میزده که فردای آنشب، روزی توفانی خواهد بود، در ساعت دوازده شب، همراه یکی از دوستان یکدل خود که از «پانایرانیستها» بود، به دیدار دختر دلخواهش برای بدرود میرود. زیرا میدانست که چه بسا دیگر نتواند او را ببیند.
شبی تاریک و سرد بود، و دو تن یاد شده، در حالی که بیم دستگیر شدنشان میرفت کوچهها و کویهای یخزده تهران را پشت سر نهاده به سوی خانۀ مورد نظر پیش میرفتند. پیش از رسیدن به خانۀ دلدار، رقابی دو بیت نخست ترانه «مرا ببوس» را که میگوید: «مرا ببوس. مرا ببوس. برای آخرین بار، تو را خدانگهدار، که میروم بهسوی سرنوشت. . .» را میسراید و برای دوست همراهش میخواند.
«رقابی» برای نخستین بار، در حالی که هیچگاه اینگونه به دیدار دلبر خود نرفته بود، بهیاری دوستش از دیوار خانه بالا میرود و به آنسوی میپرد. و این کار را بهگونهای انجام میدهد که هیچ آوایی برنمیخیزد. مبادا پدر و مادر دختر بیدار شوند. زیرا پدر و مادر دلدارش، از بیم پلیس و فرماندار نظامی، غدغن کرده بود که دخترشان دیگر با «حیدر» روبرو نشود. ولی نیروی عشق بسیار نیرومند و کوبندهتر از این غدغنها بود.
دختر که چشم بهراه او بود. سایۀ وی را در تاریکی میشناسد و آهسته نزد او میرود، تا واپسین لحظههای دیدار را با ریختن اشکهایی که یک جهان سخن در خود داشتند، در سکوت سنگین نیمشب در نهایت پاکی و صداقت سپری کنند.
حیدر رقابی، بعدها به نزدیکانش گفت: «پس از دهها بار بوسیدن او، از همان راه که آمده بودم بازگشتم و بهیاری دوست پانایرانیستم که در آن سرمای جانکاه نیمشب چشم بهراه من در تاریکی ایستاده بود از دیوار پایین آمده، همراه با وی به پناهگاه خود رفتم.
رقابی در راه بازگشت این چامۀ پر احساس را میسراید:
چو یک فرشته ماهم.
نهاده دیده برهم،
میان پرنیان غنوده بود.
به آخرین نگاهش،
نگاه بیگناهش،
سرود واپسین سروده بود [+]
او، پس از رسیدن به پناهگاه، ترانۀ «مرا ببوس» را تکمیل میکند و برای «مجید وفادار» میفرستد، و مجید نیز تنها ظرف ده ـ پانزده دقیقه، آهنگ آن را میسازد. ولی دیری نمیگذرد که «حیدر رقابی» گرفتار پنجۀ ماموران «تیمور بختیار» میشود.
نخستین خوانندگان این ترانه، دانشجویان ملتگرای دانشگاه تهران بودند، که بر سر خوان هفتسین نوروز، آنرا خواندند. در حالی که سرایندۀ آن، در زندان «زاهدی» و «تیمور بختیار» بود. [صفحۀ ۹۱ و ۹۲].
«ناصر انقطاع» در دنبالۀ این روایت، بعد از اشاره به چگونگی خارج شدن «حیدر رقابی» از ایران، و گذران دوران مختلف تحصیل او در آمریکا و آلمان، از دیداری که در ایران با این دوست قدیمی داشته داشته مینویسد:
«. . . «حیدر رقابی» پس از انقلاب به ایران آمد. در نخستین روزهای بازگشتش به دیدار او رفتم. دیدار ما، بسیار پر احساس و جالب بود. هر دو میگریستیم، بیآنکه سخنی بگوییم.
سرانجام از او پرسیدم: پس از آن نیمشب که واپسین دیدار را با دلدار خود داشتی چه روی داد؟
گفت: ده روز پس از آن شب، گرفتار شدم و مدتی دراز را در زندان گذرانیدم و با کوشش خانوادهام آزاد شدم. و دوباره دست به فعالیت زدم و باز بهدام افتادم. تیمور بختیار، حاج حسن شمشیری و پدر مرا که برای آزادیام میکوشیدند، فرا خواند و گفت: حیدر یا باید از ایران برود، یا او را میکشیم!
دکتر رقابی افزود: در شب بدرود به معشوقم گفته بودم که اگر مرا گرفتند، هرگز به دیدنم میا.
او سپس آهی کشید و گفت: هنوز نمیدانم در درازای بیست و چهار سالی که در برون مرز بودم، چه بر سر او آمده، و چه بر او گذشت. آیا او را گرفتند؟ آیا در صورت گرفتاری شکنجهاش کردند؟ و آیا کشتندش؟ زیرا دیگر او را ندیدم و از او خبری نیافتم تا بدانم که آیا او میدانست که ترانۀ «مرا ببوس» را برای او ساختهام یا نه؟ [صفحۀ ۹۳].
«ناصر انقطاع» این روایت از «حیدر رقابی» را با آخرین دیداری که با او داشته به پایان میبرد:
«. . . در سال ۱۳۷۶ یعنی درست ده سال پس از انقلاب، در لوسآنجلس بودم که شنیدم «حیدر رقابی» در بیمارستان (UCLA) بستری است. . . از آن جوان برومند و خوش بر و بالا، جز پوستی که بر روی استخوانی کشیده باشند، ندیدم. او دچار بیماری سرطان طحال شده بود. . . پس از دیدن همرزم دیرینم حیدر رقابی، با آن حالت ناراحتکننده و درد آور، باز هم در میان اشک و اندوه او را بوسیدم و زمانی دراز در حالیکه برادر کوچکترش «جهانگیر» نیز حضور داشت با او سخن گفتم.
از زندگی و زناشوئی و فرزندان من پرسید. گفتم: دو پسر دارم که در دانشگاهی که این بیمارستان از سازمانهای وابسته به آن است سرگرم آموختن دانش هستند.
آهی کشید و چیزی نگفت. دانستم که هرگز زناشوئی نکرده، و مهر آن دختر را از دل بیرون نرانده است و . . . چندی پس از آن واپسین دیدار، در روز نوزدهم آذر ماه ۱۳۷۶ درگذشت.
او، پیش از مرگ، از برادرش «جهانگیر رقابی» خواست که هر چه زودتر وی را به ایران برساند تا در خاک میهن چشم از جهان بپوشد و . . . این کار انجام شد. [صفحۀ ۹۴].
* * *
بازگشت به فهرست مطالب «تاریخچهٔ ترانهٔ مرا ببوس»
* * *