راوی این حکایت قصد جمعآوری خاطراتی را دارد که بهشکل مکتوب در کتابهای مختلف چاپ و منتشر شده. خاطراتی که بهنوعی با «ترانه مرا ببوس» پیوند دارد، و با به اجرای آن در موقعیت و مناسبتهای مختلف اشاره شده، و همچنین آن دسته از شایعه و روایاتی که «افسانههای پیرامون ترانۀ مرا ببوس» نام دارد. حکایاتی که در نبود روایت درست از ماجرا، خود بهجای تاریخ و واقعیت نشستهاند و ملاک قرار میگیرند.
حالا البته اینکه چرا نه فقط تاریخ و سابقۀ این ترانه، که واقعیت خیلی از رخدادهای فرهنگی ادبی سیاسی کشور ما، در چنبرهای از شایعه و تحریف، و یا غباری از حدس و گمان و اطلاعات شفاهی مغشوش و مخدوش گرفتار و دچار است، خود حدیث دیگری است که بماند. شما هم اگر نمونههای دیگری از ایندست سراغ دارید، «راوی این حکایت» را خبر کنید [+] تا به این بخش اضافه کنیم.
* * *
از «جواد مُجابی»، شاعر و نویسندۀ معاصر، سالی پیش در «رادیو زمانه» مجموعه نوشتار ـ گفتارهایی منتشر شد با عنوان «پاتوقها و ایستگاههای عمر».
در این سلسله نوشتار ـ گفتارها، شاعر کوی و برزن و خیابانهای مختلف شهر تهران را در دهههای سی و چهل به یاد میآورد و با دیدی نوستالژیک و به سبک و سیاق خود، از رسم کافهنشینی و محیطهای روشنفکری آن دوران تعریف میکند.
بخش نخست این خاطرات از حال و هوای خیابان «شاهرضا» در یک صبح پاییزی در نیمۀ دوم از سالهای دهۀ سی شروع میشود. آنجا که شاعر جوان در عبور خود از این خیابان برای اولین بار ترانۀ «مرا ببوس» را با صدای «حسن گلنراقی» از بلندگوی «سینما دیانا» میشنود. . . [ + ]
« و حسرت آن بوسه . . . »
«. . . پاییز خوشگل تهران، آسفالت خیس از نمنم باران صبح، حالا ساعت ده، آفتاب مثل عروس، گرم و نرم و پذیرا. از جلوی سینما دیانا رد میشوم.
صدای گلنراقی از بلندگوی سینما، از بالای بام به فضای آبی سرریز کرده است بر سر شاخههای لرزان برگهای خیس و رنگارنگی بهشتی چنارها و سپیدارها، تا سایهبان کرباس و چادر رنگی مغازهها. پایین میآید و در ارتفاع سر آدمها میگذرد.
رهگذرها در امواج موسیقی و آواز و پاییز و خاطرات جمعی شناورند. تر و تازه و خیس، سپس آفتابی و گرم، تا از مرز صدا عبور کنند. همپیمان با قایقرانها ـ گذشته از جان.
عابر میپرسد از خود از خاطره و خیالش، آنها که بودند در آن شب کوهستان آتش افروخته بودند، آن قایقها و آن بوسههای بدرود.
صدا صاف، جوان و حسرتبار میآید. در مرز صدا میایستم. برای نخستینبار است که آن ترانه را میشنوم. کسی از دیدار آخرین میگوید، از بوسهی جدایی، در خیابان، اینهمه شفاف و فراگیر، که گویی من در خود میخوانم. بایستی کسی را بوسیده باشی که اکنون نبوسیدهای و حسرت آن بوسه با لبهایت بازی کند.
خون جوانت از زیر پوست به سرخوشی شعله میکشد. تپش خونت طنین ترانه در نبض خیابان ترا به تلاطم انداخته است. او را بوسیدهای، آنها را بوسیدهای به مهربانی، با اندوه، شرمگینانه. آنها که اکنون چهرهای ندارند. وهمی از یک اندام شفاف گذرا بر بالای عمارات سفید فصل پاییز گذر دارد.
خوشی با بوسهای آن را در آبی روز یکشنبه آب میکند. اینک آسمان آبیتر است. در عطر قهوه، بوی شکلات، خنکای میوههای نوبرانه، از سایههای مشبک برگهای چنار و پنجرههای نور رقصان بر پیادهرو، از قلب آواز خاطره و استواری پیمانها، از مرز حسرت جوانی و عشرتهای کوچک رایگانی میگذرم.
تهران واقعی من با این آهنگ و ترانه در حوالی سینما دیانا، بنام دختر یونانی ناکام صاحب سینما، آغوش بهروی من گشود. . .» برگرفته از بخش نخست «پاتوقها و ایستگاههای عمر»، نوشتۀ جواد مجابی در رادیو زمانه [+]
* * *
در کنار این همه مقالههای مربوط به «ترانۀ مرا ببوس»، و خاطراتی که از سراینده و خواننده و آهنگساز این اثر نوشتهاند، و اشعار و سرودههای که در یاد و یادمان این ترانه سرودهاند و خواندهایم، یادداشت کوتاهی هم به قلم «محسن مخملباف» فیلمساز معروف وجود دارد با عنوان «بهنام معشوق» که بنا به جملۀ پیشکشی که در سرلوحۀ آن نوشته شده، بهنوعی در پیوند با این ترانه هم قرار میگیرد.
« بهنام معشوق »
پیشكش همه آنهایی كه نه میخرند، نه میفروشند.
بلند باد نام زندهیادان: حسن گلنراقی، حیدر رقابی، مجید وفادار و فریدون مشیری
وقتی بچه بودم، میگفتن: بچهای!. در جوانی میگفتن: خامی!. حالا میگن: ناپختهای! گیر كردم تو هیاهوی سیاستمآبانه این مردم فیلسوفمنش كه ماستخوردنشونم ایدئولوژیک و عمیق نشون میدن. ویترینشون پر از متاع پرفروش آرمان و آزادی و مبارزه است، اما توی دکانشون چارچوب میفروشن. . .
خب من چهكار كنم كه دلم نمیخواد چارچوبمند باشم. . .؟ بهخدا من اگر بخوام یه موقع عكسم رو قاب كنم، دلم میخواد یه گوشهاش از قاب بیرون بزنه، ولی خب چه فایده كه اگه تو چارچوب قرار نگیری، چنان میشكنندت كه دیگه هیچ چینی بندزنی نتونه سرهمات كنه. . . پس هیس! سكوت.
سكوت، سكوت، سكوت، یک مرتبه یكی فریاد زد: عاشقم.
سنگ صراحت شیشۀ سكوت رو شكست، اما در جواب هیاهوكنان و هوچی مردمی كه در جواب هر های ناشنوده، هویی دارند، بهخاموشیاش برآمدند، چرا؟
. . . كه هر آوا را چون نمیفهمند، پس خاموش باید.
اما او سرمست عشق، تنها و یكه ایستاد. آوا سر داد و رفت.
بیتكیه بر خیل پرخروش طرفدارانی نابهكار كه، همآوا بودند برای روز مبادای خود كه اگر ترانه جاری میشد، آنها هم خوانده بودند و اگر هم نمیشد، كه از قبل میدانستند. در این میان اسیری در خود، سرگشته و پر سؤال و به دنبال كشفی تازه، شنید. . .
و این تکآوا را به اجباری ناشناس پذیرفت. سرگشتهتر از قبل به زایشی تازه رسید.
كه ره توشهاش آوای عاشق تنهای تک ایستاده بود.
* * *
«مرا ببوس» از دیروز تا امروز و همیشه، ترانۀ تبعید و زندان و اعدام، و پیشواز مرگ بوده و هست. و با اینهمه، سرودی از جنس امید و روحیه و مقاومت. سرودی از همدلی با همپیمانها و با آنها در دل توفان رفتنها و شور آتش افروختن در کوهستانها.
آنچه که در ادامه خواهید خواند، جمعآوری خاطراتی است که بهشکل مکتوب در کتابهای مختلف چاپ و منتشر شده. خاطراتی که بهنوعی با «ترانه مرا ببوس» پیوند دارد، و با به احرای آن، در موقیعت و مناسبتهای مختلف اشاره شده است. شما نیز اگر نمونههای دیگری از ایندست سراغ دارید، «راوی این حکایت» را خبر کنید تا به این بخش اضافه کنیم.
* * *
«. . . اولین گروه رهبری سازمان اکثریت، پس از چند هفته اقامت در هتل بدون اینکه امکان تماس با کسی را داشته باشند و حتی شهر لنکران را دیده باشند، شبانه از لنکران به باکو و از آنجا با هواپیما به تاشکند فرستاده شدند.
هرچه که بود اولین شبهای اردوگاهها در حومۀ شهرهای باکو و چارجو، به شعر و شعار و سرودخوانی میگذشت. در این دوران، اشعار شادروان سیاوش کسرائی از محبوبیت خاصی برخوردار بود.
آخرین نسل، روزهای شروع خود در شوروی سابق را هر شب با سرود «امشب در سر شوری دارم» و «هر کس به راه خویش میرود، من به راه توده میروم» به بستر میرفت. شعر «پرواز» کسرائی که با شور و حرارتی شگرف ـ که از مهمترین خصوصیات روانی شاعر نیز بود ـ سروده شده، به زیباترین شکلی وصف حال ما بود. . .
این اشعار و سرودها، التیامبخش بود. روحیۀ شکست خوردۀ ما را تقویت میکرد و به ما امید و جان تازه میداد. شوک نجات سبب میشد کسی به چیزی فکر نکند. خواندن دستهجمعی ترانۀ «مرا ببوس» چنان شور و هیجانی میآفرید که اشک شوق در جشمها جمع میشد:
مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرین بار، ترا خدا نگهدار
که میروم بهسوی سرنوشت
بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت. . .
در اردوگاه کمونالنیک چارجو، ترانۀ «مرا ببوس» چنان تاثیر شگرفی بر منوجهر میگذشت که این ترانه بهنام او ثبت شده بود. . . » [مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان، (مهاجران حزب کمونیست ایران، فرقه دموکرات آذربایجان، حزب توده ایران، سازمان فدائیان اکثریت)، نوشتۀ بابک امیرخسروی و محسن حیدریان، صفحه ۳۹۷ تا ۳۹۹].
* * *
راویت بعدی را از «محسن نجاتحسینی» عضو سابق «سازمان مجاهدین خلق ایران»، و در کتاب خاطرات او که با نام «بر فراز خلیج فارس» منتشر شده، میخوانیم. ولی قبل از آن به نکتهای اشاره کنم و آنهم اینکه، تا آنجا که حافظه یاری میکند بهخاطر داریم، خواندن ترانه ـ سرود «مرا ببوس» چه در زندان، و یا در جمع گروههای سیاسی، بیشتر در بین افراد سیاسی با گرایش «چپ» باب و مرسوم بوده و هست.
تا آنجا که راوی این حکایت که من کمترین باشم بهیاد دارم، جایی نخوانده و یا نشنیدهام افراد گروههای سیاسی که اعتقادات مذهبی ـ اسلامی دارند، این ترانه را بخوانند. شاید بیشتر به لحاظ اشارۀ بیتی از شعر این ترانه به شبی تا صبح مهمان دختری زیبا بودن و لب بر لب او گذاشتن است که بیرون از عرف سنتی و دور از اعتقادات مذهبی افراد باشد.
در خاطرات «محسن نجاتحسینی» که خود برخاسته از خانوادهای سخت مذهبی و متعصب دینی بوده نیز میبینیم که تنها بخشی از این ترانه خوانده میشود، و آنهم به لحاظ موقعیتی که گروه در آن بهسر میبرد. و اما ترانۀ «مرا ببوس» در این کتاب:
در فروردین ۱۳۴۹ سه تن از افراد تشکیلاتی، «تراب حقشناس»، «فتحالله خامنهای» و «رسول مشکینفام» برای مذاکره با نمایندۀ سازمان فلسطینی «الفتح» در قطر، بهمنظور اعزام افراد برای آموزش دورههای چریکی در لبنان، مخفیانه به این شیخنشین رفتهاند.
در دنبالۀ همین دیدار و گفتوگوها قرار میشود گروه به «ابوظبی» برود. دو راه برای ورود به آنجا وجود دارد. یکی راه خشکی که باید از بیراههای در صحرا بگذرند و امکان گم شدن و برخورد با گشتیهای پلیس را دارد، و دیگری راه دریا. دنبالۀ ماجرا را عینا از کتاب میخوانیم:
«. . . راه دیگر به ابوظبی، راه دریا بود که ما آن را انتخاب کردیم. ظهر شنبه، (ششم تیرماه، سال ۱۳۴۹) توافقی با یک قاچاقچی صورت گرفت و ساعت پنج بعدازظهر همان روز، دو تاکسی زرد رنگ، ما را در محل قرار، در پنج کیلومتری ساحل غربی دبی پیاده کردند. . .
دقایقی بعد سه مرد آفتابخورده و لاغر به ما رسیدند. قاچاقچی جلو آمد و با تبسمی که نشان رضایتش از این معامله بود، همراهانش را بهعنوان قایقران و جاشو به ما معرفی کرد.
ناگهان ابرهای بارانزا، دل آسمان را تیره کرد. ما که در آغاز ماجرایی دیگر قرار داشتیم، دستخوش دلشوره بودیم که بلم چهار متری، با ده سرنشین، روانه دریا شد و در میان امواج به پیش راند.
هنوز دقایقی نگذشته بود که رسول، که در خشکی با نگاهش ما را بدرقه میکرد و دست تکان میداد، در پشت موجهای بلند ناپدید شد و ما در تسخیر کامل دریای طوفانی قرار گرفتیم. همهجا موج بود و باد تندی که بر سطح آب میوزید بدنهای ما را سرد میکرد.
بهتدریج هوا تاریک شد و ابرهای بارانی باریدن گرفت. ما به نوبت، آب ته قایق را با یک ظرف حلبی بیرون میریختیم. صدای برخورد امواج که بر هر صدایی چیره بود، نالههای موتور قایق را نیز در خود محو میکرد. گاهی پرتوی از سوی ساحل بر آسمان میتابید و سپس ناپدید میشد. این نور اتوموبیلهایی بود که در خشکی در آمد و شد بودند.
ما سرنشینان قایق، آنچه از دریا، جذر و مد و مسافرتهای دریایی میدانستیم، با صدایی بلند، برای یکدیگر میگفتیم. بر زبان آوردن این پدیدهها، تحمل آن شرایط را آسانتر میکرد. پس از این گفتوشنودها نغمه هماهنگی که با صدای پیگیر امواج درهم آمیخته بود، فضای تاریک قایق را پر کرد و ما دلگرم شدیم.
آن قسمت از ترانه معروف «مرا ببوس» که مربوط به دریا میشد، «در میان طوفان، همپیمان با قایقرانها. . .» جای واقعی خود را یافته و بر زبانها جاری بود و هرگز به پایان نمیرسید. . . » [بر فراز خلیج فارس، خاطرات محسن نجاتحسینی، بخش سفر به دبی برای تماس با سازمان الفتح، صفحه ۷۹ تا ۸۱]
* * *
بازگشت به فهرست مطالب «تاریخچهٔ ترانهٔ مرا ببوس»
* * *