از محسنات مطالعه و بررسی «سفرنامه»ها یکی هم این است که با مطالعۀ آنها میتوان به آداب و عادات و رسم و سنتهای مرسوم در نزد مردم و ملتی که نویسندۀ سفرنامه در گذر از آن کشور، و یا مدت اقامت خود آنها را تجربه کرده و دیده، پی برد. جدا از این مقوله، در مطالعۀ این یادداشتهای سفر، میشود فرهنگ رفتاری و مناسبات اجتماعی حاکم بر آن جامعه را نیز شناخت و دید.
از نمونههای خوب و در دسترس، میتوان کتاب «نگاهی دیگر به دیاری کهن» را نام برد. این کتاب مجموعۀ گزیدهای از چهل و پنج نوشتار است و همه برگرفته از متن چندین سفرنامۀ معتبر و یادداشت و نامه و خاطرهنویسی سیاحان، افراد و شخصیتهای مختلف در گذر و دیدارشان از ایران، که سالهای دور و تا قرن اخیر را در بر میگیرد.
«سعید رهبر» گردآورندۀ این مجموعۀ خواندنی، در مقدمۀ کتاب و چرایی جمعآوری و انتشار آن، مینویسد:
«ما ایرانیان هنگامی که میخواهیم خودمان را به رخ جهانیان و بهویژه غربیها بکشیم، بیشتر در جلد باستانشناس فرو میرویم و به گذشتۀ درخشان و پر افتخارمان مینازیم، گذشتهای با عظمتی افسانهای و غرور انگیز. . . برایشان بالای منبر میرویم که چه بودهایم و در جهان چهها که نکردهایم، و این همه برای آن است که برای آینده هیچ چشماندازی نداریم و در مورد زمان حال خود نیز فکری نکردهایم.
اگر گذشته برای زندگی امروز و آیندهمان هیچ دستاورد مفیدی نداشته باشد و صرفا انگیزهای باشد برای بیعملی و انفعال ما، از این نازشها و ره رخ کشیدنها چه حاصل؟
تکرار مکرر این که فرهنگ و تمدن جهانی به ما مدیون است و پشت سر هم ردیف کردن نامهایی چون زرتشت، کوروش، داریوش، مانی، فردوسی، خوارزمی، خیام، ابوعلی سینا، بیرونی، حافظ، خواجه نصیر، مولوی و دهها نام پر آوازه دیگر چه نفعی برای حال و آینده ما دارد و تا کنون چه حاصلی بهبار آورده است؟
چرا دیگران به آنچه دارند افتخار میکنند و ما به آنچه داشتهایم یا آنچه در عالم خیال و آرزو میخواهیم داشته باشیم؟ خود را در آینۀ زنگار بستۀ خاطر خطیرمان ملاحظه میکنیم و فیالواقع خودمان از خودمان خوشمان میآید. . . »
آنچه که «سعید رهبر» در مجموعۀ ۵۷۲ صفحهای «نگاهی دیگر به دیاری کهن» گردآوری و چاپ و منتشر کرده، گسترهای زمانی از قرن پنجم پیش از میلاد و تاریخ معروف هرودوت، تا اواخر نیمۀ قرن نوزدهم یعنی سال ۱۹۴۵ و حضور آمریکاییها در ایران را در بر میگیرد.
حالا وقتی مقدمۀ «سعید»ی دیگر که «سعید مقدم» باشد را بر کتاب و سفرنامۀ «پیرمردی بر سقف» میخوانیم، به تاسف ولی نیک درمییابیم که هنوزاهنوز گویا در بر همان پاشنه میچرخد و آن حکایت همچنان باقیست.
سفرنامۀ «پیرمردی بر سقف» مربوط به سالهای آغازین هزارۀ سوم یعنی سال ۲۰۰۳ است و توسط «توماس آندرشون» و «استفان فوکونی» دو نویسندۀ سوئدی از سفرشان به ایران نوشته شده.
بخش کوتاهی از این سفرنامه که به تازگی در سوئد منتشر شده را «سعید مقدم» به فارسی برگردانده که در سایت خبری «اخبار روز» منتشر شده است. «سعید مقدم» در بخشی از این مقدمه مینویسد:
«طبیعتا آنچه در طی بیش از یک قرن در این سفرنامهها نوشته شده، بسیار متفاوت است. زیرا جامعۀ ایران در این مدت تحول زیادی یافته. اما آنچه این سفرنامهنویسها در مورد اخلاق و روحیات ایرانیها نوشتهاند، تشابهات شگفتی در همۀ آنها دیده میشود. در این زمینه آنچه برجسته است تصویر غلط و اغراق آمیزی است که ایرانیان و بهویژه روشنفکران از خود دارند.
ادعای این که «شاملو» بزرگترین شاعر بعد از حافظ است مانند ادعای خود شاملو است که «حافظ» بزرگترین شاعر همۀ زبانها و همۀ زمانها است. اول این که شاملو همۀ زبانها را نمیشناسد دوم این که او همۀ شاعران همۀ زمانهای زبانهایی را که میداند نمیشناسد.
این علاقه شدید ما ایرانیها به صفت «برترین»، ریشه در نا آگاهیامان از فرهنگهای دیگر دارد و در این که خودمان را مرکز عالم میدانیم. این «همکارِ» شاملو هم اگر بجای بزرگترین، بهترین، مهمترین . . . میگفت شاملو یکی از شاعران برجسته معاصر است شاید گفتههایش منطقیتر بنظر میرسید. . . »
* * *
بخش دیدار با «آیدا سرکسییان ـ شاملو» از کتاب «پیرمردی بر سقف»
با تاکسی کمی از تهران بیرون رفتیم. بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم. ظاهرا خانه در یک منطقه محافظت شده قرار داشت چون نگهبان ماشین را نگه داشت و پرسید چه کسی را میخواهید ببینید. وقتی گفتیم بیوۀ شاعر را، خندید و اشاره کرد رد بشویم.
یک خانه ویلایی بزرگ با دیوارهای سیمانی سفید بود که دیوار بلندی دور تا دور آن کشیده شده بود. قدم زنان از میان باغ گذشتیم و «آیدا» درِ پشت را باز کرد. به خانۀ پرسکوتی که سراسر در اندوه فرو رفته بود وارد شدیم.
ما را به اتاقی که «شاملو» در آن مینشست و کار میکرد راهنمایی کرد. صندلی چرخدار او هنوز کنار میز کامپیوتر بود. عکسهای استاد بزرگ در سنهای متفاوت به دیوارها آویخته شده بود. مشخص بود که بسیاری از آنها برای ستایشگرانش گرفته شده است. تمام آنها به نحوی آویخته شده بودند که استاد از بالا به بازدیدکنندگانِ نشسته نگاه میکرد. «آیدا» مدت کوتاهی بیرون رفت و با شیرینی و چای برگشت.
از وقتی تاکسی نگه داشته است دربارۀ بیماری قند سخت استاد حرف میزند و توضیح میدهد که هر بار مجبور شدند پایش را از قسمت بالاتری قطع کنند. همانطور که دارد ماجراهای بیماری استاد را شرح میدهد کوشش میکنم این فکر را در ذهنم بپرورانم که این بیوه اندوهگین، همسر ـ معشوق ـ مداد تیزکنِ کامل و بیعیب و نقص استاد بوده است. یکباره با هقهق میگوید: ارزش او خیلی بیشتر از این چیزها بود!
هقهقاش که تمام میشود یکباره خسته و درمانده بنظر میرسد. برای ادای احترام مدتی ساکت مینشینیم، چون مگر کار دیگری از دستمان برمیآید؟ بعد زنگ در به صدا در میآید و مردی که معلوم است قبلا به این خانه رفت و آمد داشته است وارد میشود. ظاهرا او یکی از همکاران و دوستان مرحوم است. این “رئیس شرح حال مقدس نویسان” فورا تعزیه گردان مجلس میشود و صحنه تغییر مییابد:
صحبت بر سر بزرگترین شاعر پس از حافظ است! او بزرگترین شاعر ما در هفتصد سال اخیر است! نابغهای بزرگتر از او نمیتواند وجود داشته باشد! «شاملو» قلۀ والای شعر فارسی است، این همه شاعر قبل و بعد از شاملو در مقایسه با او تپههای توسری خوردهای بیشتر نیستند!
نسبت به این ادعا واکنشی نشان نمیدهیم، اما بلافاصله، بهعنوان دو نفر سوئدی، در برابر سوال دیگری قرار میگیریم و باید به این اتهام غیرمنتظره پاسخ بدهیم که:
ـ چرا جایزه نوبل را به او ندادید؟
ـ خیلی از نویسندههای خوب . . .
ـ همین کتاب کوچهاش، چنان اثر عظیمی است که برای انستیتوی یک دانشگاه معمولی یک قرن طول میکشد تا بتواند چنین کاری را جمعآوری کند! همه چیز آماده است تا یک روز بالاخره امکان چاپش فراهم بشود! با این همه فرصت کرد این همه کتاب دیگر هم بنویسد، ترجمه کند و روزنامهنگارِ فرهنگی بینظیری هم باشد. حتی یک جمله او نمیتواند توسط نویسنده دیگری نوشته شود. نوشتههای او آنقدر برجسته است که امکان اشتباه گرفتن آنها با نوشتههای دیگران وجود ندارد! و آخرش هم جایزه نوبل شما را نگرفت! هرجملهاش موسیقی است! و حالا سایت اینترنتی هم دارد. Shamloo.com این آدرس را در کشورتان تبلیغ کنید! بیایید در این سایت پیوسته باهم ملاقات کنیم! چرا آخرش هم «شاملو» نوبل شما را دریافت نکرد؟
ـ ما دو نفر شخصا نقشی در توزیع جایزه نوبل نداریم . . .
ـ خوبه حداقل دو بار نامزد دریافت جایزه نوبل شد!
ـ جایزه «داگرمن» را که گرفت، به هر حال فرصت کرد قبل از مرگ نوعی ستایش سوئدی را تجربه کند.
ـ هیچ شاعر ایرانی دیگر به بزرگی او نمیشود! هیچ شاعر ایرانی تا به حال جایزه نوبل نگرفته است! منظورتان از این جایزه نوبل واقعا چیست؟ اصلا چرا چنین جایزهای وجود دارد که هیچ وقت آن را به ما نمیدهید؟ آن هم به بهترین ما؟ حتی «شاملو» هم نگرفت! و اگر او نگیرد کی میخواهد بگیرد؟
مدتی آنجا مینشینیم، سرمان را تکان میدهیم و سعی میکنیم بگویم آنطور که او فکر میکند نیست و قضیه را به نحو دیگر هم میتوان دید. به گوش دادن ادامه میدهیم و در جواب حرفهای او بیشتر و بیشتر سکوت میکنیم و کمتر و کمتر توضیح و تفسیر میدهیم.
بالاخره برایمان روشن میشود که این بیوۀ بیزبان دیگر حوصله ما را ندارد. بلند میشویم برویم و خانه را به اندوهاش واگذار کنیم. دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. همکار «شاملو» ما را تا دم در همراهی میکند.
به باغ که میرسیم احساس میکنیم از بازدید یک جزیره کاملا متروک به واقعیت بازگشتهایم. جزیرۀ مرجانی خرد و بیآب و علفی که گویی هیچ راهی در آن وجود ندارد بجز لاینقطع گشتن دور یک درخت نارگیل. شاملو.
* * *