احمد سیدعلی، بهروز وثوقی، و کوزهکنانی در نمایش مدرسه
عکس از کتاب زندگینامه بهروز وثوقی
حتما برای شما هم پیش آمده که با خواندن یا شنیدن و دیدن چیزی، یاد مطلب و خاطرهای از کسی یا جایی افتاده باشید. گویا به این «تداعی معانی» هم میگویند. بهرحال هر چه که هست، درهم دویدگی و بههم پیوستگی زنجیرهای از یادها و خاطرات است که بهمصداق «میکشد هر جا که خاطرخواه اوست» دست آدمی را میگیرد و با خود تا کجاهای کجا که نمیبرد!
کتاب «زندگینامۀ بهروز وثوقی» [ + ] را میخواندم. رسیدم به شرح ماجرای اولین باری که او بهعنوان بازیگر روی صحنه رفته است.
«. . . آن زمان، رسم بود که در جشن پایان تحصیلی مدرسهها، به کمک انجمن خانه و مدرسه و مدیر و ناظم و معلمها، مراسمی برپا میشد و نمایشی هم بر صحنه میرفت. والدین دانشآموزان دعوت میشدند، میآمدند، بلیتی میخریدند، به تماشای مراسم و تئاتر مینشستند و بچهها را تشویق میکردند. . .
در آن نمایش، قرار میشود [بهروز وثوقی] نقش یک کارآگاه خصوص را بازی کند. کارآگاه دستیاری دارد که نقش او را دوست قدیمی و همشاگردیاش «احمد سیدعلی» به عهده میگیرد. آنها در پردۀ دوم؛ باید وارد صحنه شوند و قاتل را دستگیر کنند. . . آنوقتها، گویا عقیده بر این بوده که کارآگاه جماعت باید خط مو (یا پازلفی)شان خیلی پایین باشد. (شاید در فیلمهای خارجی دیده بودند.) گروه تئاتر مدرسه نه گریمور داشته، نه وسایل گریم. بر و بچهها مقداری مو را با سریش میچسبانند به سر و صورت کارآگاه بهروز و سیدعلی که با رنگ موی سر آنها فرق دشته؛ مثلا قهوهای بوده یا بور.
کارآگاه همراه دستیارش وارد صحنه میشود: با ژست مخصوص، کلاه شاپو بر سر، بارانی به تن و اسلحه در دست. . .
ـ دل تو دلم نبود. اولین بار بود که در عمرم پا میگذاشتم رو صحنه. جلو روی آن همه آدم که نشسته بودند و خیره شده بودند به من.
آن ریخت و قیافۀ مضحک، موی دو رنگ و ژست کارآگاهمآبانه تماشاچیان را به خنده میاندازد. بهروز که دیگر انتظار خندیدن مردم را نداشته. دستپاچه میشود. باید اسلحه را میگرفته طرف قاتل و میگفته: «بیحرکت! دستها بالا! والا شلیک میکنم!»
ـ چنان هول شده بودم که گفتم: «دستها بالا؛ والا بیحرکت!»
که تماشاچیان از خنده رودهبر میشوند. جمعیت آنقدر میخندد که معلوم نمیشود نمایش چهگونه و چه وقت به پایان رسید.
ـ خیلی ناراحت شدم . . . خیلی خیلی اذیت شدم . . .
پرده را که میاندازند، همکلاسیها و دوستان که متوجه ناراحتی او میشوند؛ میآیند دور و برش را میگیرند و دلداریاش میدهند که: «مهم نیست، تئاتر است. ما هم که هنرپیشه نیستیم. دانشآموزیم. . . همه این را میدانندو از ما زیاد توقع ندارند . . .» و از اینجور حرفها. دوستان میخواهند او را همراه خودشان ببرند تا ناراحتی را فراموش کند. هر کس چیزی میگویید. هر چه اصرار میکنند، بهروز نمیپذیرد. میگوید: «میخواهم تنها باشم. میروم خانه.»
*
ماجرای این نمایش را که در صفحۀ ۲۲ تا ۲۴ کتاب «زندگینامۀ بهروز وثوقی» چاپ شده خواندم یادم افتاد به نقل خاطرهای از «ایرج پزشکزاد» نویسندۀ رمان «دائیجان ناپلئون». خاطرۀ اولین باری که «فریدون مشیری» شاعر معروف، در مقام بازیگر و برای اولین بار بر صحنه تئاتر ظاهر میشود! او در نقل این ماجرا مینویسد:
«فریدون مشیری»
« . . . چهارده پانزده ساله بودیم که زلزلۀ شدیدی در یکی از مناطق ـ اگر حافظهام خطا نکند گرگان ـ تلفات جانی و خسارات زیادی بار آورد. من و چند تن از همسالان، از جمله «فریدون مشیری» که با هم خویشی هم داریم، تصمیم گرفتیم برای کمک به زلزلهزدگان نمایشی به کارگردانی من ترتیب بدهیم. برنامهای که تنظیم کردیم دو نمایشنامۀ یک پردهای باب روز و دکلاماسیون شعر معروف «قلب مادر» از «ایرج میرزا» بود. [+]
در باغ منزل ما داربست و صحنهای ترتیب دادیم و به چهل پنجاه نفر از قوم و خویشها، که غالبا ساکن همان محله بودند، بلیط فروختیم و چند روز تمرین کردیم. از قضا، شبی که قرار بود برنامه اجرا شود، از صبح هوا توفانی و بارانی شد. ناگریز به تمام خریداران بلیط قاصد فرستادیم و خبر کردیم که نمایش به تاخیر افتاده و فلان روز اجرا میشود.
دکلاماسیون شعر «قلب مادر» به این ترتیب بود که شعر از پشت پردۀ بسته خوانده میشد و وقتی عاشق بیخرد ناهنجار، به پیغام معشوقۀ نازکدل، قصد میکرد که برود و قلب مادر را از سینه بیرون بکشد، پرده باز میشد و حکایت به صورت پانتومیم بازی میشد.
نقش عاشق را «فریدون مشیری» بازی میکرد و نقش مادر را، که وسط صحنه نشسته بود و مشغول پولیور بافتن برای پسرش بود، «منوچهر» برادر کوچک فریدون ـ که او را به شکل زنی سالخورده میساختیم ـ به عهده داشت. به خیال خودمان، برای آن که صحنه کاملا طبیعی بنماید، از قصابی سر گذر یک دل گوسفند خریده بودیم که زیر بلوز مادر، روی سینهاش قرار بدهیم تا عاشق آن را از سینۀ تنگ برون آرد!
طبق برنامه، بعد از پردۀ اول، من خواندن شعر را همراه با موسیقی ویولن که از گرامافون پخش میشد ـ از پشت پردۀ بسته ـ شروع کردم. رسیدم به آنجا که عاشق «حرمت مادری از یاد ببرد» آن موقع پرده باز شد و فریدون در نقش عاشق «خیره از باده و دیوانه ز بنگ» تلوتلو خوران وارد صحنه شد. مادر را زمین زد و با خنجر، مثلا، سینۀ او را درید و قلب را از «آن سینۀ تنگ» بیرون آورد. در این لحظه، ناگهان بوی نفرتانگیزی آنچنان بلند شد که همۀ تماشاچیان چهره درهم کشیدند و عدهای دماغشان را گرفتند!
ما غافل از این بودیم که دل گوسفند را سه چهار روز پیش از قصابی خریده بودیم و در هوای گرم تهران، بدون یخچال، به حد اعلی فاسد شده بود. بهرغم این بوی غیر قابل تحمل، فریدون به اجرای نقش خود ادامه داد.
ولی در این میان یکی از بستگان، سرهنگ ناصرقلیخان که آدم شوخ و بگو بخندی بود، از میان تماشاچیان به صدای بلند گفت: «کار فریدون بود.» خوشبختانه آخر کار و موقع افتادن پرده بود. فریدون از صحنه که بیرون آمد از شدت عصبانیت میلرزید و گفت که دیگر در پردۀ دوم بازی نمیکند. من دستپاچه و آشفته، برای نجات از این مخمصه، از پشت پرده اعلام کردم: «بوی بدی که به دماغ تماشاچیان محترم خورد از قلب مادر بود و بازیکنان تقصیری نداشتند!»
بهرغم این توضیح، فریدون عصبانی بود و حاضر به اجرای پردۀ دوم نبود. تا به آقای امیر معتضد که بزرگ خانواده بود متوسل شدیم و با وساطت و اصرار و ابرام او، فریدون آشتی کرد و پردۀ دوم را هم اجرا کردیم.»
* * *
از شما چه پنهان داشتم متن یادداشت «ایرج پزشکزاد» در بهمن ماه سال ۱۳۷۱ در پاریس نوشته را تایپ میکردم، رسیدم به شعر «قلب مادر» از «ایرج میرزا» که قرار بوده «فریدون مشیری» آن را همراه با دکلمۀ او به صورت نمایشی اجرا کند، یادم افتاد به «محمود استادمحمد» که همین چندی پیش در نوشتار بلند «یادمان بیژن مفید» از او یاد کردیم.
خاطرتان باشد نوشتیم که «محمود استادمحمد» ضمن ایفای نقش «خر» در نمایشنامۀ «شهر قصه» خود نیز نویسنده و از کارگردانهای مطرح تئاتر بود. اولین کار نمایشی او «آسیدکاظم» نام داشت که اولین نمایش آن در دی ماه سال ۱۳۵۰ بود. این نمایشنامۀ تکپردهای به لحاظ توفیقی که در اجرای عمومی داشت، همان سال به شکل نمایش تلویزیونی ضبط و سال بعد در شبکۀ سراسری تلویزیون ملی ایران به نمایش در آمد.
فضای نمایش «آسید کاظم»، قهوهخانهای در جنوب شهر تهران آن روزها بود، و زبان گفتار بازیگران، برگرفته از زبان مردم کوچه و بازار و محور نمایش را بازی «ترنا» [Torna] که یکی از بازیهای سنتی قهوهخانههای تهران در ماه رمضان بود و هست، شکل میداد.
در هر دو اجرای نمایشنامۀ «آسید کاظم» به کارگردانی «محمود استادمحمد»، تماشاگران برای اولین بار با نام و چهره و صدای «جوانی خراباتی» به اسم «حسن شهرستانی» آشنا شدند که در آن نمایش نقش «مهدی غزلخوان» را اجرا میکرد.
«حسن شهرستانی» که خود نیز در نزد جماعت «ترنا باز» و قهوهخانه رو شهرتی داشت، مبتکر سبکی از غزلخوانی بود که بعدها با عنوان «غزل خراباتی» شناخته و معروف شد.
غزلی که «مهدی غزلخوان» [حسن شهرستانی] در آن بخش از نمایشنامۀ «آسید کاظم» خواند، چنان به دل مردم نشست و مقبولیت عام یافت که او بعدها یکی دو نوار کاست «غزل خراباتی» با صدای خود اجرا و منتشر کرد.
اجرای شعر «قلب مادر» از «ایرج میرزا» یکی از آن غزلها بود. اگر آن را شنیدهاید که هیچ. اگر نه که اینجا هست، دوست داشتید بشنوید!
* * *
برگشت به فهرست اشعار «فریدون مُشیری»
* * *
از «بهروز وثوقی» در این سایت:
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۱)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۲)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۳)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۴)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۵)
• تکگویی «بهروز وثوقی» در صحنهای از فیلم «طوقی»
• تکگویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوتهدلان» (بخش اول)
• تکگویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوتهدلان» (بخش دوم)
• که عشق آسان نمود اول (تجربۀ نخستن عشق نوجوانی)
• «سنگ صبور» نوشتهٔ «صادق هدایت» با صدای «بهروز وثوقی»
• «آهو و پرندهها» نوشتهٔ «نیمایوشیج» با صدای «بهروز وثوقی»
• یادی از «شهرزاد»، شاعر، نویسنده، و رقصندۀ فیلمهای فارسی
• کارآگاه «بهروز وثوقی»، بد مستی «فریدون مشیری» و یک دهن غزل خراباتی!
* * *