«یادی از «اول مهر»
با صدای: راوی حکایت باقی
اجرا: پنجشنبه اول مهر ماه ۱۳۷۸
. . . زندگی راستی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود. وقتی که از مدرسه میآمدیم، با بغضی چمبره زده در گلو و کف دستی تاول زده از ترکۀ آلبالو، و مادر که دلسوزانه به تسلای ما، و یا شاید به دلجوئی از خودش، با همۀ دانایی که داشت زمزمه میکرد: «بچه جون تو هنوز نمیدونی. از قدیم گفتهاند چوب معلم گُله!»
واقعا که زندگی راستی چه زود میگذرد! انگار همین دیروز بود که مادر با تعجیل و شتابی در قدمهایش دست تو را گرفته بود و در درازنای خیابانی آنسوترک محله و خانه کشیده میشد و به دنبال خودش میکشاندت. دیر شده بود. آنقدر که در خانه دل دل کرده بودی و به دلشورۀ اولین روز مدرسه پا از پا برنداشته بودی، دیر شده بود.
مادر با گامهای کشیدهاش تو را به دنبال میکشید و بال چادرش در باد بال بال میزد و کشیده میشد. رگهای از سوز سرما در تن هوا بود. دست مادر اما گرم و مهربان. گاهی که قدمهایش را سست میکرد تا نفست راست شود و پس نیفتی، فرصتی میشد تا نگاهت به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزهای از غرور و ترحم بود.
(غرور شاید از اینکه فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا. . .!؟)
میبردت تا تو را به مدرسه بسپاردت. میرفتید تا تو بمانی و او برگردد.
تجربۀ اولین جداییات شاید.
تو در آن سوی در و دیوار و نیمکت و تختههای سیاه میماندی و مادر تمام راه را، و این بار نه به شتاب، که انگار دلشکسته و پارهای از جانش در جایی جای مانده برمیگشت، شاید حتی پای چشمش هم تر شده بود. نمیدانستی. ولی این را میدانستی و حتما امروز هم به یاد داری. اینکه چه دلتنگ شده بودی. چه تنها مانده بودی. غربت غروبی پاییزی بر دلت نشسته بود و تو در خودت شکسته بودی. . .
مادر رفته بود و تو انگار تازه معنای آن حس ترحم را در نگاهش میفهمیدی. راستی که چقدر قابل ترحم بودی آنروز. . .
روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتی. . .
* * *
زندگی راستی چه زود میگذرد. انگار همین دیروز بود. درازنای درد را میگویم که از بند انگشت شروع میشد و تا فرق سر تیر میکشید.
درد که میگویم، نه آنقدر سخت که مثل مردن. شاید آنقدر تلخ و عذابآور که مثل شکنجه.
معلم خط را میگویم. قلمهای نی را که یادت هست؟ بارها از خودمان پرسیدیم چرا وقتی معلم خط با هر چه زور که داشت شکنندگی انگشتانمان را در بند بند نی ضرب میکرد، قلم نی نمیشکست!؟
راستی که چه قلمهایی داشتیم. چه شیشههای مرکبهایی. چه لیقههای دواتی. . . یادت هست؟ چه خطی مینوشتیم. «جور استاد به از مهر پدر» چه میدانستیم. شاید هم استاد خط داشت جور مهر پدر را میکشید و ما نمیفهمیدیم.
حرف مادر را یادت هست؟ اینکه: «بچه جون تو هنوز نمیفهمی. از قدیم گفتهاند چوب معلم گُله» و عجیب اینکه امروز و هنوز هم نمیفهمیم. اینکه چرا و چطور یک معلم میتوانست آنهمه بد باشد.
ولی نه. از حق هم نباید گذشت. معلمها همه هم آنقدرها بد نبودند. از اجبار و اتفاقی که شاید چند نفری را هم به کلاس و لباس معلمها کشانده بود بگذریم، به گذار ایثار و مدرا و محبت میرسیم که بسیاری از معلمان من و تو از ساکنان قانع و صبور آن بودند.
چارسوق این گذر به شمع وجود آن نازنینان روشن بود، و هم آنان، قلندران بیدار شبهای بلند ندانستنهای من و تو بودند. پس، یادشان در تاریکخانۀ خاطر ما روشن باد.
راستی که این قافلۀ عمر چه زود میگذرد! اول مهر ماه سالی که پشت نیمکت مدرسهای در جایی از آنجا که زبان همکلاس و معلم و درس و کتابش زبان مادر بود و زبان مادریمان بود، تا امروز اول مهر ماه که ایستاده یا نشستهای در گوشهای از سرزمینی که پدری نیست و زبانش هر چه که هست، مادری نیست.
راستی که چقدر دلم تنگ است برای آن نیمکت چوبی رو به تخته سیاه مدرسهام. برای همهۀ بچهها در حیاط مدرسه. برای نقشۀ ایرانی که آنجا در کلاس و بر دیوار آویزان بود. برای صدای گرم و روشن معلمم که به زبان مادری از سرزمین پدری میگفت. . .
و بالاخره که امروز، در خطی از مدارات دوم یا سوم زمین باز به هم میرسیم. با کولهباری از خاطرات و یادها. خاطرات و یادهایی که در گذران اینهمه سال جای جای کمرنگ و بیرنگ شده. درست مثل رنگ جوگندمی موهای من و تو. به هم میرسیم. نگفته، انگار که گفتهایم، گذشتهها گذشته. حالا دیگر نگران سرزمین پدریامان هستیم و زبان مادری بچههایمان.
قافلۀ عمر میگذرد. و چه تند و با شتاب. من و تو نیز با این قافله همراهیم و میرویم. خاطرات و یادهایمان پاک و کمرنگ میشود. رشتههای نقرهای و سفیدی که به نقد جوانی خریدهایم، زینت موهایمان میشود و نگاههایمان نگران آینده است. ما ـ من و تو ـ ما همدرس و مدرسهایهای قدیم. همکلاسیهای آنروزها . . .
* * *
لینکهای مرتبط با مطلب در این سایت:
«آهای معلم بد» سرود و دکلمه «شیهار قنبری»
خاطرهای تلخ از روز اول مدرسه به نقل از «کیومرث پوراحمد»
«تسبیح» نوشته: هوشنگ مرادی کرمانی (داستانهای مجید)
یادی از «اول مهر»، روز شروع مدارس در ایران (نوشتهای از: راوی حکایت باقی)
«اولیها» فیلمی از «عباس کیارستمی» (کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان)
* * *