معرفی «مهشید امیرشاهی» و چند داستان با صدای او

«مهشید امیرشاهی» که حالا در فرانسه مقیم است، در موخره کتاب «در حضر»، در معرفی خود می‌نویسد:
«گمان نمی‌کنم تاریخ تولد و شماره شناسنامه و نام مادر و شغل پدر من برای هیچ كس جز مأمورین ثبت احوال چندان جالب باشد. بنابراین مرا از رنج نوشتن این مشخصات و خوانندگان را از ملال خواندن آن معاف دارید. به علاوه برای زنی كه كم‌كم صبح‌ها با كنجكاوی دنبال رشته‌های تازه موی سفید می‌گردد، و با دلهره چین زیر چشم‌ها را معاینه می‌کند، صحبت از سن و سال خوشایند نیست. اصرار به دانستن هم دور از ظرافت است. . .»

او اما متولد سال ۱۳۱۹ در کرمانشاه، و به‌قول خودش کُرد است. تباری قزوینی دارد. دختر دوم «مولود خانلری»‌ و «امیر امیرشاهی‌»ست که یکی از قضات برحسته‌ی دادگستری بود. «مادرم از فعالین «چپ» زمان خودش بود و بر حسب تعریف‌های آن زمان، جزو زنان مترقی و پیشرو محسوب می‌شد.» بنیانگذاران حزب توده، همگی یا از اقوامش بودند یا از دوستان نزدیک خانواده. در زمان كودكی و در خانه‌ی پدری، بارها و بارها «عبدالصمد كامبخش»، «اختر كیا»، «الموتی»، «طبری»، «كیانوری» و دیگران را دیده است. اینها همه از یاران و همفکران مادر هستند. «پدرم به‌عكس، آدمی بود محافظه‌كار و با چپ‌روان میانه‌ای نداشت.»

از دیگر اعضای خانواده، «شهرآشوب»، خواهر بزرگتر نیز سری پر شور دارد و همدل با مادر، از نوجوانی به «سازمان جوانان حزب توده» پیوسته. «من از همان بچگی به «ایسم»ها حساسیت پیدا كردم! ولی بخت یارم بود و در آن محیط پُر بحث و جدل گوش كردن را یاد گرفتم و به این نتیجه رسیدم كه فقط حرف منطقی را باید پذیرفت.»

خواهر کوچک‌تر که «مهوش» نام دارد و «میشانه» صدایش می‌کنند اما حکایت دیگری‌ دارد. «موقعیت بچه وسطی بودن، موقعیت خاصی است. به خواهر كوچكم عشق «مادرانه» داشتم و حس می‌كردم باید مدام مراقبش باشم. به خواهر بزرگم به چشم «قهرمان» نگاه می‌كردم و سال‌های سال غصه می‌خوردم كه تربیت حزبی او را از خانواده بُریده است. وقتی بزرگتر شدم كمتر غصه می‌خوردم. لااقل كمتر نگرانش بودم، چون به این نتیجه رسیده بودم كه اگر نیازی داشته باشد، [خودش] سراغم را می گیرد.»

در این میان آنچه که او آن را از خوش‌اقبالی خود می‌داند، اهل کتاب بودن پدر و مادر است و اینکه: «من از روزی كه به‌یاد دارم در میان كتاب و كاغذ لولیده‌ام. . . از همان ابتدای كودكی و از زمانی كه توانستم اسم خودم را بر كاغذ بنویسم، رابطه‌ی میان قلم و كاغذ ـ و در نتیجه میان من و كلمه ـ به‌وجود آمد كه می‌توان نامش را آغاز نوشتن گذاشت. هنوز هم این رابطه موجود است ـ رابطه‌ای كه از طریق ماشین تایپ یا دستگاه كامپیوتر با كلمه برایم ایجاد نمی‌شود ـ به‌همین دلیل همیشه هر چه می‌نویسم اول با دست است بعد تایپ می‌شود یا روی كامپیوتر می‌آید.»

در همان کودکی همراه خانواده به انگلستان می‌آید. و این برای او اولین تجربه از مفهوم فاصله نیست. «من با مادرم خیلی كم زندگی كرده‌ام. فقط شش هفت سال اول عمرم را. بعد مادرم به اروپا آمد و وقتی مرا به شبانه‌روزی در انگلستان فرستادند، او را در تعطیلات كوتاه مدرسه می‌دیدم. دو خواهر دیگرم با او همیشه نزدیک‌تر از من بودند. «میشانه» خیلی به او بسته است و «شهر آشوب» با او هم فكر بود. مادرم طبعا دوست داشت بازتاب افكار خودش را در همه‌ی ما ببیند و از چموشی من راضی نبود!‌ با پدرم، علیرغم اختلاف‌نظرها، تبادل فكر آسان‌تر بود . . . پدرم را زود از دست دادم. البته من بچه نبودم؛ اما او وقت مُردنش نبود. . .»

فاصله و جدایی از ایران و خویشان، و زبان فارسی، سببی می‌شود تا او بیشتر به نوشتن بنشیند: «نوشتن به‌طور جدی را از زمانی شروع كردم كه در مدرسه‌ی شبانه‌روزی در انگلستان بودم. دور بودن از فضای زبان فارسی مرا وادار به نوشتن كرد . . . در واقع از طریق نوشتن، با خودم حرف می‌زدم. اولین باری بود كه برای مدتی طولانی از «زبان» جدا شده بودم . نوشتن، نوعی گفتگوی با خود بود. شاید می‌خواستم با «شكل كلمات» جای خالی «آهنگ كلمات» را پر كنم.»

با همه‌ی علاقه‌ای که به ادبیات و استعدادی که در نوشتن دارد اما رشته‌ی فیزیک را برای تحصیل انتخاب می‌کند و آن را به پایان می‌رساند. دلیل این انتخاب را خود می‌گوید: «شاید به این دلیل كه همیشه فكر می‌كردم ادبیات همراه من است، می‌توانم به تنهایی تعقیبش كنم. اما فیزیک نیاز به استاد داشت، به لابراتوار، و خلاصه طی مراحلی كه در كار علمی نمی‌توان به تنهایی انجام داد.

البته من معتقدم كه آدم در هر رشته‌ای نیاز به استاد و طی مراحل دارد. منتهی استادان ادبیات در كتاب‌ها و كتابخانه‌ها در دسترسند و استادان فیزیک را باید در آزمایشگاه‌ها و كلاس‌های دانشگاهی جُست. . . به‌هر حال از ادبیات هرگز جدا و دور نمانده‌ام. حتی هنگام تحصیل فیزیک نیز یادداشت برداشتن‌ها و خواندن آثار ادبی بی‌وقفه بود. فكر می‌كنم خواندن فیزیک ذهن مرا برای كار ادبی آماده كرده باشد. یعنی دیسیپلین برایم ایجاد كرده است كه نمی‌گذارد در چاله چوله‌های «سانتی‌مانتالیسم» بیفتم و حد و اندازه از دستم در برود. بنابراین از انتخاب رشتۀ تحصیلی ناراضی نیستم. . .»

در آغاز دهه‌ی چهل، بیست ساله است که به ایران برمی‌گردد. خواندن فیزیک به کارش می‌آید و علاقه‌اش به کتاب و ادبیات هم: «وقتی به ایران برگشتم چند سال فیزیک درس دادم. بعد هم كه در موسسه «فرانكلین» استخدام شدم، تا مدتی كتاب‌های علمی را ویراستاری می‌كردم . سال شصت میلادی بود. قصد، گذراندن تعطیلات بود و قرار بود باز به انگلیس برگردم. ولی در همین سفر بود كه قلاب انداختند و گرفتندمان و شوهر كردیم و . . .»

همسرش «فرخ غفاری»، چهره نام‌آشنای سینمای پیشرو و بنیان‌گذار «کانون فیلم» در ایران بود: «ثمره‌ی این ازدواج كه به جدایی انجامید، دخترم «مریم» است. پس از آن شوهر دومی هم كردم . . .»

اولین محموعه‌ی داستانش را به‌نام «کوچه بُن‌بست» بعد از این جدایی‌ها منتشر می‌کُند. کتاب، مجموعه‌ی طرح‌هایی‌ست که بیشتر آنها را در دورانی بین، پانزده تا هیجده سالگی نوشته و انتشار آن کم و بیش اتفاقی بود: «بعد از جدایی‌ها شروع كردم به سامان دادن به زندگی. این مسئله همزمان بود با شروع كار من در «فرانكلین». در حقیقت همان دوستان همكار من در «فرانكلین» بودند كه آستین بالا زدند و حروف‌چینی و صحافی و دیگر كارها را بر عهده گرفتند و كتاب آماده چاپ شد . . .

كتاب خیلی بی سر و صدا چاپ شد و كسی از نزدیكان خبر از چاپش نداشت. برای مادرم و خواهر كوچكم كه هر دو در  اروپا بودند، یک جلد با یادداشتی فرستادم. مطمئن نیستم كه خواهر بزرگم آن را دیده باشد. پدرم خودش یک نسخه خرید. تصادفی پشت ویترین کتابفروشی دیده بودش. بر این نسخه، در حاشیه‌ی یکی از قصه‌‌ها نوشته بود: «جز اینکه این مطلب نباید نوشته می‌شد، بی‌نهایت داستان زیبایی است.» اسم آن قصه «سگ‌ها» است. این لطف پدرانه مرا بسیار شاد کرد .

پدرم که دو مجموعه از کارهای مرا هم بیشتر ندید، تنها کسی بود از افراد خانواده، که با من با همان مهر پدرانه حرفش را زد. خیال می‌کنم مادرم نوشته‌های مرا «سیاه‌مشق» به‌حساب می‌آورد. اگر هم کسی از آنها با تحسین حرفی می‌زد، تعریف‌ها را به‌حساب خودش واریز می‌کرد! احتمالا تصورش این بود که چون مرا زائیده است هرچه از من بتراود از اوست! خواهر بزرگم تا زمانی که از دنیا رفت، با من از نوشته‌هایم حرف نزد . . .»

عکس‌العمل جامعه‌ی ادبی آن‌زمان (دهه‌ی چهل) که شدیدا تحت تاثیر افکار چپ قرار دارد اما نسبت به انتشار این کتاب، سکوت مطلق است. «آنچه مسلم است برای همه از آغاز پیدا بود كه كار من شبیه كار بقیه نیست. در حال و هوای دیگری است. مُهر خودم پای كارهاست. اگر اشتباه نكنم، دو نقد درباره‌ی این كار در آمد ـ هر دو در «كیهان انگلیسی»! یكی به‌قلم «هوشنگ مهرآیین» و دومی نوشته‌ی «نجف دریابندری» . . . به‌هر حال آدمی مثل من كه به گرایش‌های فكری رایج آن زمان تعلق نداشت، در محیط ادبی تنها بود.

بارها و همه‌جا گفته‌ام: برای من یک نکته اساسی بود و آن اینكه بنویسم و خوب بنویسم. دسته‌بندی‌ها برایم جذابیتی نداشت. به دلایل مختلف در مقابل من مقاومت منفی وجود داشت. آدم جوان باشد، زن باشد، كارش به دیگران شبیه نباشد، فیزیک خوانده باشد، انگلیسی هم بلد باشد، [آنوقت] منتظر تحسین و تشویق هم باشد؟!»

مهشید امیرشاهی، نه اینکه به قصد و لج، خواسته باشد برخلاف جریان آب شنا کند. جنس و جنم او چنین است انگار. همانطور که نمی‌گذارد بر او تحمیل کنند، بر کسی هم تحمیل نمی‌شود. در باره آشنایی‌اش با «فروغ فرخ‌زاد» می‌گوید: «با او آشنایی داشتم، اما بین ما دوستی به‌وجود نیامد. ما همدیگر را فقط در استودیوی «گلستان» یا در جمع دوستان مشترک می‌دیدیم . در این دیدارها به نظرم آمد كه «فروغ» نسبت به زنان حسود است. یا قبول‌شان ندارد، یا نیازی به نزدیكی با آن‌ها حس نمی‌كند. در هر صورت در این دیدارهای كوتاه احساس من این بود كه تمایلی به آشنایی بیشتر با من ندارد. در این موارد من فورا خود را كنار می‌كشم، چون ابدا نمی‌خواهم بر كسی تحمیل باشم. . .»

او در معرفی خود در شب قصه‌خوانی‌اش در دانشگاه پنسیلوانیا [۱۳ آوریل ۱۹۸۸] می‌گوید: «من هرگز سر آن نداشته‌ام كه مُراد و مُرشد باشم. هرگز دنباله‌روی خواست عوام نبوده‌ام. هرگز خواننده‌ام را نادان‌تر از خودم تصور نكرده‌ام. اینها همه از جلوه‌های غرور است. غروری كه مانع از این می‌شود كه من به دام مُد روز بودن بیفتم و وسوسه شوم كاری عرضه كنم كه به مذاق آسان‌پسندان خوش آید. . .»

* * *

«قورباغه و گاوميش»
اين قصه تقديم شده به ميرزا قشمشم‌های نوقلم پرمدعا!

«سال دم‌پُختکی بود يا شايد سال بعد از دم‌پُختکي که سر و کله‌ی «ابول» در محله‌ی پارک پيدا شد. . . «کل‌ابول»، آدم نسبتا تنومندی بود که قبای کرباس آبی می‌پوشيد، و روی کمرش شال سفيد می‌بست. موهای پاشنه‌نخواب جوگندمی‌ش رو حنا مي‌ذاشت، و کله‌ش با موهای سرخ و سياش، عين کماجدون دوده‌ زده بود. . .»

داستان «آخر تعزيه» را با صدای «مهشيد اميرشاهی» بشنويد!

«. . . اتاق رئيس پاسگاه کوچک و چرک بود. کف آجری‌اش از گل و باران و کفش‌ها خيس و کثيف شده بود. يک سيم با يک لامپ لخت از سقف آويران بود. همه‌ی آدمهايی که توی اتاق بودند، کنار ديوارها ايستاده بودند . . .»

داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» را با صدای نويسنده بشنويد!

«. . . در اطاق منتظر مانديم تا ورودمان به صاحبخانه اعلام شود. هيچ‌کس حرف نمی‌زد. همه با اعجاب به دور و برمان نگاه می‌كرديم. تابلوها هم اخم‌آلود از روی ديوارها نگاهمان می‌كردند . . . خانه، آدم را به‌ياد قصر مخروبه و افسون شده‌ی كتاب «آرزوهای بزرگ» می‌انداخت، مخصوصا كه ساعت ديواری هم کوک نشده بود و تیک‌تاکی نداشت. به‌نظر می‌آمد كه همه‌ی زوايای اطاق را كارتنک گرفته است و اگر كسی به روكش مبل‌ها دست بزند، خاک می‌شود و می‌ريزد. . .»

«داستان «سگ‌ها» از مجموعه‌ی «کوچه بُن‌بست» با صدای «مهشيد اميرشاهی»

پانوشت‌ها:

● در معرفی «مهشيد اميرشاهی» در متن بالا، نقل‌قول‌هايی که از نويسنده درون گيومه آمده، برگرفته از مصاحبه‌ی اوست با «نيلوفر بيضايی». اصل مصاحبه در اينجا بخوانيد!

● «مهشيد اميرشاهی» را همچنين در حديث ديگرانی چون: «جلال متينی»، «محمود خوشنام»، «ابراهيم يونسی»، و «شجاع‌الدين شفا» را در اينجا بخوانید!

● چند داستان‌های کوتاه و بلند، از جمله «عروسی عباس‌خان» (کتاب اول از چهار پاره‌ی «مادران و دختران») را در اينجا بخوانيد!

● و بالاخره، سايت رسمی اين نويسنده، که نسخه‌ی فارسی آن را در اينجا ببينيد!

* * *

error: Content is protected !!